اوّل فکر کردن بعد سخن گفتن
1ـ دورۀ دانشجویی پیگیر حقّ التّدریس بودم ، در ناحیّۀ چهار مشهد به مدرسۀ راهنمایی طالقانی رفتم ، مدیر مدرسه آقای محمّدحسن احمدی گفت : ما معلّم لازم داریم ولی یک مشکلی با دانشجویان داریم که در تِرم دوّم برنامه شان به هم می خورد و تدریسشان را ادامه نمی دهند ما هم دستمان به جایی نمی رسد و می مانیم که وسطِ سال تحصیلی چکار کنیم ؟ شما اگر قول می دهی که هر روزی را که الآن پیشنهاد می دهی تا آخِر سال عوض نکنی و بیایی ما می پذیریم .
من مقداری فکر کردم و با خودم اندیشیدم که در تِرم آینده چه درسهایی باید انتخاب کنم و با کُدام اَساتید است و اگر با مشکلی برخورد کنم کدام اساتید برای حضور در کلاسِ درس سختگیری نمی کنند . البتّه مدرسه چرخشی بود یعنی یک هفته صبح و یک هفته بعد از ظهر بود .
بعد به مدیر مدرسه قول دادم که باشد من دو روزی که الآن مشخص کنم تا آخِر سال تحصیلی تغییر نمی دهم .
مدیر مدرسه گفت : من حرفت را قبول دارم و شما را برای تدریس می پذیریم چون اوّل فکر کردی و بعد پاسخ دادی ، اگر به قولَت وفادار نبودی بلافاصله پاسخِ مُثبَت می دادی همین که فکر کردی و برآوُرد کردی آیا می توانی یا نه ؟ بیانگر این است که به قولِ خودت متعهّد هستی !
2ـ کنار جادّۀ کاهک منتظرِ ماشین بودم ، از فُرصت استفاده کرده و کتابی می خواندم تا ماشینی برسد . رانندۀ ماشینِ سنگینی تُرمُز کرد و من دربِ ماشین را باز کردم و بالا رفتم ، سلام کردم و نشستم ، چون قیافه ام به دانشجوی الهیات می خورد پرسید : حرامهای مُؤبَّد کدامهاست ؟
من پرسیدم : مُؤبَّد یا مُعَبَّد ؟
توضیح داد که مؤبَّد . بعد ادامه داد که من نیاز به مسافرکشی ندارم ، دیدم که کتاب می خوانی ، گفتم سوارِ ماشین شوی تا این مسیر را با هم صحبت کنیم و من تنها نباشم ، امّا می بینم که آدم فهمیده و با سوادی هستی ، اوّل می خواهی که سؤال را درست متوجّه شوی بعد جواب بدهی ، آدمهای بی سواد بلافاصله جواب می دهند هر چند سؤال برایشان جا نیفتاده باشد !
3ـ در فرومد در خانۀ مدیر دبیرستان محمّدرضا تیموری نشسته بودیم یکی از همشهریانش که کارمندِ ادارۀ کشاورزی بود آنجا بود ، آقای تیموری رو به همشهری اش کرد و گفت : ایشان اهلِ مطالعه است و ... بعد آن مهمان از من پرسید : برای من این سؤال مطرح است که ؛ اگر امام رضا نمی دانسته که در انگور زهر هست چرا می گویند : امام به همه چیز عِلم دارد ؟ و اگر امام می دانسته که در انگور زَهر هست چرا آن را خورده و با اختیار تَن به کُشتن داده است ؟
من تأمّلی کردم و گفتم : مولوی می گوید : ... بعد آن مهمان گفت : خودِ این رفتارِ شما نشان می دهد که اهلِ مطالعه هستی چون بلافاصله جواب ندادی اوّل فکر کردی و بعد جواب دادی !
آن سالها وقتی تعطیلات عید نوروز فرا می رسید ، همۀ معلمان برای دانش آموزان تکلیفِ عید نوروز تعیین می کردند ، معمولاً از دانش آموزان می خواستند که از اوّل کتابِ فارسی تا دو سوم کتاب که تدریس شده بود ، مشق بنویسند ، ما دانش آموزان در خانۀ یک نفرمان دورِ هم جمع می شدیم و در نصفِ روز یا یک روز تمامِ مشقهایمان را می نوشتیم ، و یک دفتر را پُر می کردیم ، معمولاً تُند می نوشتیم و بد خطّ ، دنبال آن بودیم که زودتر تمام شود ، گاهی نوشتنِ تمریناتِ حساب هم بود ، بعضی معلّمها هم عادت به جریمه دادن داشتند که آن هم به نوبۀ خود در بدخطّی دانش آموزان بی تأثیر نبود . برای اینکه مشقهای عید زودتر تمام شود ، بچّه ها دست به دامانِ تقلّب هم می شدند ، مثلاً یکی از دانش آموزان می گفت : از حرفِ « و » که در سطرِ سوم هست به حرف « و » در سطر هشتم بروید ، اگر معلّم متوجه شد بگویید : من تا اینجا که نوشته بودم ، مادرم صدایم زد که بچّه را بگیرم وقتی آمدم اشتباه کردم فکر کردم سر خطّم اینجاست !
ما معمولاً از این معلّمها می ترسیدیم ، اگر معلّم را در کوچه می دیدیم فرار می کردیم که ما را نبیند و بعد بازخواست نکند که چرا در کوچه بودی و دنبالِ درس نبودی !
سال چهارم ( 1357 ـ 1356 ) و پنجم ابتدایی ( 1358 ـ 1357 ) ما معلّمی داشتیم به نام محمّدرضا ولیخانی ، او معلّمی خوش چهره و خنده رو بود ، او به ما گفته بود : وقتی در کوچه مرا می بینید فرار نکنید اگر از کنارِ من ردّ شُدید سلام کنید ! من بعد از گذشت چهل سال صورتِ خندان و زیبایش را به خاطر دارم . تا آنجا که به یاد دارم او دانش آموزان را کُتک نمی زد ، من که در طولِ آن دو سال هیچ گاه از او کُتک نخوردم . او یک کارِ بزرگِ دیگر هم کرد ، در روزگاری که خیلیها مُقلّد بودند و از خود طرح و ایده ای نداشتند ، وقتی بچّه ها از مشق و تکلیفِ عید گفتند ، در پاسخِ بچّه ها گفت : تعطیلاتِ عید برای استراحت کردن است نه برای مشق نوشتن ! بروید خوش باشید . من برای آقای محمّدرضا ولیخانی در دنیا و آخِرت حسنه آرزو می کنم که مردِ فهمیده ای بود .
ابتدای جادّۀ کاهک به فرومد ، محلّ محو زبالۀ کاهک شده و منظرۀ نامطبوعی را به وجود آورده بود ، شورای اسلامی فرومد با تدبیر این مشکل را حلّ کرد و آن چهرۀ زشت از بین رفته است . از اعضای محترم شورای اسلامی فرومد و کاهک سپاسگزاریم .
آن تُرکِ یَغمایی نِگر ، دلها به یَغما می بَرَد
آن زُلفِ بی آرام بین ، که آرام جانها می بَرَد
هر صُبحدَم بادِ صَبا ، از زُلفِ مُشک اَفشانِ او
آرَد نسیمی سویِ ما ، هوش از دلِ ما می بَرَد
بادی که وقتِ صُبحدَم ، از خاکِ کویَش می وزَد
حَقّا که در جانپَروَری ، آبِ مَسیحا می بَرَد
از خوابِ مَستی صبُحدَم ، چون سَر بَر آرَد ماهِ من
خورشیدِ تابان از رُخَش ، نورِ مُصَفّا می بَرَد
معشوقِ سیم اَندامِ من ، در دل ندارد جُز جَفا
لیکن دلِ عُشّاق را ، اندیشه صد جا می بَرَد
چشمِ وی از هر گُوشه ای ، صد دل بَرَد در لَحظه ای
چشمِ بَد از وی دور باد ، اَلحَقّ که زیبا می بَرَد
تا کِی به بازارِ غَمَش نقدِ رَوان گَردد زیان
ز این سان که با زُلفَش دلم ، دستی به سُوْدا می بَرَد ؟
گفتی : مَرو اَندر پِی اش ، که او هست بَس نامهربان
ای بی خَبَر آخِر ببین ، من می رَوَم یا می بَرَد ؟
گفتم بدو که : ابن یمین ، جان تُحفه می یارَد به تو
خندید و گفت : از بی خودی ، قَطره به دریا می بَرَد
دیوان ابن یمین ، ص 217 ـ 218
ضرب المثل
قطره به دریا بُردن
زیره به کرمان بُردن
خُرما به بصره بُردن
فلفل به هندوستان بُردن
در دیوان ابن یمین فریومدی