اگر کُشتند چرا آبش ندادند ؟!
مرحومِ دکتر سیّد جعفر شهیدی در کتابِ « تاریخ تحلیلی اسلام » صفحۀ 75 ذیلِ جنگِ بدر آورده است :
مسلمانان خود را به چاههای بدر رساندند و آن را تصرّف کردند . سپاهِ مکّه که در پسِ تپّه ها مخفی شده بود چون بی آب ماند مجبور شد از مخفیگاهِ خود بیرون بیاید . جنگِ تَن به تَن در گرفت و با آنکه مردمِ مکّه سه برابرِ مردمِ یَثرب بودند شکست خوردند . ابوجهل و عدّه ای دیگر ( هفتاد تَن ؟ ) از مِهتران و مِهترزادگانِ قُرَیش کُشته شد و همین اندازه اسیر گردیدند . از مسلمانان تنها چهارده تَن شهید گشت .
تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان ، شهیدی ـ سید جعفر ، مرکز نشر دانشگاهی ، چاپ نهم ، 1369 .
مرحومِ دکتر شهیدی در کتابِ « علی از زبان علی » صفحۀ 119 برای واقعۀ صفّین و درگیری بر سرِ آب آورده است :
معاویه دستور داد نگذارند لشکرِ علی (ع) آب بردارند . امام به او پیام داد ما نیامده ایم بر سرِ آب بجنگیم . عمروعاص نیز او را اندرز داد که مانعِ برداشتنِ آب نشود ولی او نپذیرفت . کار به درگیری کشید . امام در این باره به لشکر خود چُنین فرمود :
« یا به خواری بر جای بپایید و از رُتبۀ خود فرود آیید یا شمشیرها را از خون تَر کنید و آب را از کفِ آنان به در کنید . خوار گشتن و زنده ماندنتان مُردن است ؛ و کُشته شدن و پیروز گردیدن ، زنده بودن ... » ( نهج البلاغه ، خطبۀ51 ، شهیدی ، صفحۀ 44 )
کار به درگیری کشید . لشکر علی (ع) سپاهیان معاویه را راندند و بر آب دست یافتند .
امام فرمود : شامیان را از برداشتنِ آب مانع مشوید .
علی از زبان علی یا زندگانی امیر مؤمنان علی علیه السّلام ، شهیدی ـ سیّد جعفر ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ یازدهم ، 1379 .
آن مرحوم در کتابِ « پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامونِ قیامِ حسین علیه السّلام » صفحۀ 174 آورده است :
در آن گیر و دار مردی حسین را ندا می دهد که « حسین موجِ آب را می بینی ؟ به خدا از آن نخواهی نوشید تا از حَمیمِ دوزخ بیاشامی » ...
هیچ باور نمی توان کرد که این مردم نسلی بی واسطه یا نسلِ دومِ مردمی هستند که آب را از کامِ تشنۀ خود می گرفتند و به دوستِ خود می دادند و او نیز چُنین می کرد تا آنگاه که همگی از تشنگی می مُردند .
پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام امام حسین علیه السّلام ، شهیدی ـ سیّد جعفر، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ شانزدهم ،1372 .
مرحومِ علّامه طباطبایی نیز در کتابِ « شیعه در اسلام » صفحۀ 203 آنجا که ویژگیهای حضرتِ علی (ع) را بر شُمرده است ، نوشته است :
« ...فراری را دنبال نمی کرد و شبیخون نمی زد و آب به روی دشمن نمی بست . »
شیعه در اسلام ، طباطبایی ـ سیّد محمّد حسین ، دفتر انتشارات اسلامی ، چاپ یازدهم ، پاییز 1375 .
مرحوم شهید مطهری در کتابِ « سیری در سیرۀ نبوی » صفحۀ 140 ذیلِ عنوانِ « وسیلۀ حقّ برای هدفِ حقّ » ماجرای علی علیه السّلام و بستنِ آب به روی دشمن را بازگو کرده و آورده است :
« ... اصحابِ معاویه رانده می شوند و اصحابِ علی (ع) شَریعه را می گیرند .
بعد اصحاب می گویند : ما حالا دیگر مقابله به مِثل می کنیم و اجازه نمی دهیم اینها آب بردارند .
علی (ع) می گوید : ولی من این کار را نمی کنم چون آب یک چیزی است که خدا آن را برای کافر و مسلمان قرار داده . این کار دور از شهامت و فُتُوّت و مردانگی است ، آنها چُنین کردند ، شما نکنید .
علی نمی خواهد پیروزی را به بهای یک عملِ ناجوانمردانه به دست بیاورد . »
سیری در سیرۀ نبوی ، مطهّری ـ مرتضی ، انتشارات صدرا ، چاپ هشتم ، زمستان 1369 .
شهید مطهری در کتابِ « انسانِ کامل » صفحۀ110 پس از نقلِ همین ماجرا و بعد از آنکه شَریعه در اختیارِ اصحاب علی (ع) قرار گرفت ، آورده است :
« ولی علی (ع) فرمود : من چُنین کاری نمی کنم ، این عملی است ناجوانمردانه ؛ من با دشمن در میدانِ جنگ رو به رو می شوم ، من هرگز پیروزی را از راهِ این گونه تضییقات نمی خواهم ، به دست آوردنِ پیروزی از این راه ، شأنِ من و شأنِ هیچ مسلمانِ عزیز و با کرامتی نیست . »
انسان کامل ، مطهّری ـ مرتضی ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، تابستان 1369 .
مرحومِ دکتر محمّدابراهیم آیتی در کتابِ « تاریخ پیامبر اسلام » صفحۀ 208 نوشته است :
« حُباب بن مُنذرِ بن جَموح گفت : ای رسولِ خدا آیا خدا فرموده است که ؛ در اینجا منزل کنیم ؟ و پیش و پس نرویم یا از نظرِ تدبیرِ جنگ هر جا که شایسته باشد می توان فرود آمد ؟
رسولِ خدا گفت : نه امری در کار نیست باید طبقِ تدبیر و سیاستِ جنگ رفتار کرد .
حُباب گفت : اگر چُنین است اینجا جای مناسبی نیست ، بفرمای تا : سپاه اسلامی پیش روند و در کنارِ نزدیک ترین چاه فرود آییم . آن گاه چاههای دیگر را از بین ببریم و بر سرِ چاهی که فرود آمده ایم حوضی بسازیم و پُر از آب کنیم و سپس با دشمن بجنگیم و دستشان را از آب کوتاه کنیم .
رسولِ خدا پیشنهادِ وی را پذیرفت و دستور داد تا : سپاهیانِ اسلامی در کنارِ نزدیک ترین چاه به دشمن فرود آمدند و آن گاه فرمود تا : دیگر چاهها را انباشتند و بر سرِ همان یک چاه حوضی ساخته ، پُر از آب کردند .
امّا به تصریحِ ابن اسحاق : هنگامی که قُرَیش نزدیک آمدند و خواستند از حوضِ مسلمانان آب بنوشند ، رسولِ خدا فرمود : از ایشان جلوگیری نکنید . »
تاریخ پیامبر اسلام ، آیتی ـ محمّد ابراهیم ( و گُرجی ـ ابوالقاسم ) ، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ ششم ،1378 ، ص 208.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از مجموعِ این مطالب چُنین برداشت می شود که پیامبرِ گرامی و امام علی آب را به روی دشمن نمی بستند و بستنِ آب به روی دشمن را ناجوانمردی می دانستند .
گفته شده ؛ جنگِ صفّین در یکم صفر سالِ 37 هجری قَمَری رُخ داده است یعنی زمانی که امام حسن و امام حسین 34 و 33 ساله و در جنگ همراهِ امام بوده اند . آنها ؛ هم رفتارِ پیامبرِ گرامی را در جنگ شنیـده اند و هم رفتارِ امام علی را در جنگِ صفّین در موردِ آب دیـده اند . یعنی امام حسین به چشمِ خود دیده و با گوشِ خود شنیده که امام علی بن ابی طالب وقتی سپـاهِ معاویه آب را به روی آنها بَست فرمود : « یا به خواری بر جای بپایید و از رُتبۀ خود فرود آیید یا شمشیرها را از خون تَر کنید و آب را از کفِ آنان به در کنید . خوار گشتن و زنده ماندنتان مُردن است و کُشته شدن و پیروز گردیدن ، زنده بودن ... »
او از امام علی نشنید که التماسِ آب کند ! بلکه شمشیرها را از خون تَر کردند و خواری را تحمّل نکردند و به آب رسیدند .
در صفّین معاویه آب را به روی علی بَست و در کربلا یزید بن معاویه آب را به روی حسین بن علی .
آیا حسین که شیعه و پیرو علی و شعارش « هیهاتَ منّا الذّلة » است ، از دشمن آب طلب می کند ؟!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مِهر ماهِ سالِ 1363 خورشیدی مطابق با ماهِ محرّم 1405 قمری بود ، ما در پادگانِ آموزشی مالکِ اَشترِ زنجان دورۀ آموزشی برای رفتن به جبهه می گذراندیم . ضمنِ آموزشِ نظامی ، آموزشِ عقیدتی و عزاداری هم بود ، عزاداری گاه داخلِ پادگان و بعضی شبها و خصوصاً روزِ عاشورا داخلِ شهر بود .
یکی از بچّه ها به صدای بلند با میکروفون می خواند :
اگر کُشتنـد چـــرا آبـش نـدادنـــد ؟ .......... چــــــرا زآن دُرِّ نــایــابـش نـدادند ؟
اگر کُشتنـد چـــرا خـاکش نکردند ؟ .......... کَفَن بر جسمِ صد چاکش نکردند ؟
گُردانهای آموزشی هم ، سینه می زدند و بعضی اَبیات را تکرار می کردند . از آن تاریخ سی سال گذشته ، به گونه ای که محرّم ( 1437 ) دوباره در مهرماه ( 1394 ) قرار گرفته است .
پس از سی سال که این گونه اَشعار خوانده می شود من با خود می اندیشم :
ـ مگر در جنگهایی که مسلمانان با کُفّار داشتند ، کُفّار هنگامِ کُشتنِ مسلمانان به آنها آب می دادند ؟
ـ در جنگِ بدر و اُحُد و خیبر و حُنین و ... و در جنگهای جَمَل و صفّین و نهروان نه تنها به مسلمانان یا مؤمنان آب نمی دادند که وقتی می توانستند آب را به روی مؤمنان می بستند .
ـ مسلمانان هم به طرفِ مقابل آب نمی دادند . بله ، آب را به روی دشمن نمی بستند . یا مانع آب برداشتنِ آنها نمی شدند . ( گر چه در بعضی کتابهای تاریخی نوشته اند : در جنگِ بدر ، مسلمانان آب را به روی مشرکان بَستند و چاههای بَدر را با خاک پُر کردند که آنها نتوانند استفاده کنند ! )
ـ پس این چه توقّع یا خواسته یا گلایه و شکایتی است که از دشمن داشته باشی که حالا کُشتن به جای خود ، چرا آب ندادی ؟! معمولاً برای این گونه موارد گفته می شود : حالا آب ندادی ، چرا کُشتی ؟ مثلاً ؛ حالا به خانۀ طرف رفتی دزدی کردی ، چرا دیگر او را کُشتی ؟!
ـ اگر شِمر هنگامِ بُریدنِ سرِ امام به او آب می داد دیگر حرفی نبود ؟! چون با این حرف ، کُشتنِ امام مهمّ دانسته نشده بلکه آب دادن امرِ مهمّی شمرده شده ! یا کُشتن و صد چاک کردنِ بدن مهمّ دانسته نشده بلکه کَفن و دَفن مهمّ شمرده شده است ؟ از کسی که برای امام و یارانش در حالِ زنده بودنشان حُرمت قایل نشده و آنها را به قتل رسانده است باید توقّع داشت که به جنازۀ امام حُرمت بگذارد ؟!
ـ لابُد گفته خواهد شد : آب دادن یک رفتار پذیرفته شده در جنگ و از حقوقِ اوّلیّۀ یک جنگجو است !
اگر دو طرفِ مخاصمه حقوقِ اوّلیّه همدیگر را رعایت کنند که دیگر جنگی در نمی گیرد . جنگ بدان جهت رُخ می دهد که دو طرف یا لااقلّ یک طرف پایبند به حقوقِ اوّلیّه طرفِ مقابل نیست .
ـ اگر دشمن به امام و یارانش آب می داد و آنها را به قتل می رساند و بعد هم آنها را کَفن و دَفن می کرد گفته نمی شد : نفاق را ببینید امام را می کُشد امّا قبل از کُشتن به او آب می دهد و بعد هم جنازه اش را کَفن و دَفن می کند ؟ یا ... ؟
ـ آیا فقط آب ندادن به امام حسین و یارانش مهمّ بوده و در جنگهای دیگر که پیامبری یا امامی تَشنه جان داده مهمّ نبوده است .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یکی دیگر از این گونه اَشعار چُنین است :
وایِ من و وایِ من و وایِ من .......... میـخِ در و سینـۀ زهـــرای من
در وسطِ کوچه تو را می زدند .......... کاش به جای تو مرا می زدند
یا
خواهـر تو داره می ره که برادر نداره .......... سینۀ رباب پُر شیره ولی اصغر نداره
ـ ای کسی که وقتی نامِ ناموست جلوِ دیگران بُرده شود ، رنگِ چهره ات دیگرگون می گردد !
ـ ای کسی که از اینکه بگویی ؛ در واقعه ای کِتفِ خواهرم شکست ، گردنِ همسرم خَراشید ، سینۀ دختر یا مادرم زخمی شد شَرم می کنی .
ـ و اگر در حادثه ای میخِ دری سینۀ همسرت را جَریحه دار کند ، پیشِ همسایه ها فریاد نمی زنی که : ای وای سینۀ همسرم !
ـ آیا گُمان می کنی علی فریاد می زده : سینۀ زهرای من ؟! یعنی تو نامِ ناموست را نمی بَری امّا علی سینۀ زهرایش را فریاد می زده ؟!
ـ یا نه ، علی فریاد نمی زده ، تو فریاد می زنی و علی را ناظر بر فریاد زدنت می دانی ؟ جلو یک مَرد ، فریاد می زنی و نام سینۀ همسرش را بر زبان می رانی ؟ جلوِ فاطمه عضو رازآلود اندامش را فریاد می کشی ؟!
ـ پس حُرمتِ علی و فاطمه و فرزندانش را نگه دار ، قَدری آهسته تر !!
فرومدیهایی که فرسنگها راه را طیّ می کنید تا در ایّام تاسوعا و عاشورا در فرومد باشید ، در بارۀ اَشعار و نوحه هایی که در فرومد خوانده می شود ، فکر کرده اید ؟!
فرومد ـ 2 / 8 / 1394
فریومد و اصفهان مثلِ یاقوت و مرجان
آقای دکتر عبدالرّحیم قنوات استادِ تاریخ دانشکدۀ الهیّات دانشگاه فردوسی مشهد در وبلاگِ خود به نام « ماهروز » وبلاگِ « خطّۀ فریومد / فرومد » به مدیریّت مهدی یاقوتیان و وبلاگِ « تاریخِ مردمِ اصفهان » به مدیریّت دکتر عبدالمهدی رجایی را موردِ تحسین قرار داده و از نظم و دقّت و پُشتکارِ و کار محقّقانۀ مدیرانِ این دو وبلاگ ستایش کرده و آنها را سپاس گفته است . دکتر قنوات تا کنون چند بار این کار را کرده و یک مطلب هم در موردِ درختِ سرو فریومد نوشته است . دکتر قنوات تاریخ می خواند ، تاریخ می داند و کار سختِ تحقیق و پژوهش را می فهمد برای همین گاه گاهی خدا قُوّتی می گوید . مثلِ بعضی از فرومدیها نیست که از این کار بُخل می ورزند ، یا ... وبلاگ را نگاه می کنند ، مطلبی یا عکسی را برای خودشان بر می دارند ، سپاسگزاری که نمی کنند هیچ ، آن مطلب را وقتی در وبلاگ یا تلگرام یا ... درج می کنند به نامِ خودشان درج می کنند ! من هم از ایشان سپاسگزارم که با این کارش فرقِ گذاشته است بینِ یاقوت و سنگِ خاره ! و باز می شناسد یاقوت را از خَزَف !
مدّتهاست دوست داشتم در بارۀ قرابتِ فریومد و اصفهان مطلبی بنویسم و آن را گذاشته بودم برای وقتی که از نزدیک « بُقعۀ شاه زید اصفهان » را ببینم . کنار هم قرار گرفتن دو وبلاگ « خطّۀ فریومد و تاریخِ مردمِ اصفهان » در « ماهروز » مرا بر آن داشت تا در خیالِ خود همگام با ابویعلی زید از فریومد تا اصفهان بروم .
سیّد اجلّ ابویعلی زید
السّیّد الرئیس الأجلّ ابویعلى زید بن السّیّد العالم على بن محمّد بن یحیى العلوى الحسینى الزبارة الفریومدى
از خاندانِ نقابت و بزرگى بوده است ، و مَفاخرِ او و آباى او در کتابِ لُباب الانساب بیاورده ام و او سیّدى مُتنعّم و مُتجمّل بوده است و با مُرُوّتِ تمام و مَسکنِ او دیه فریومد بوده است و او را در آن حدود اَملاکِ بسیار بوده است و او روایتِِ احادیث از سیّد ابومنصور ظفر کند و حاکم ابوالقاسم جنکانى خدا که مُحَدّثِ خراسان بود به دیه فریومد انتقال کرد و نیشابور را وداع کرد و از این سیّد احادیث سَماع کرد . و از مَسموعاتِ این سیّد است بدان روایت که سیّد ابومنصور روایت کند ... از رسول صلّى اللّه علیه انّه قال :
مَن سَمِعَ مِنّا حَدیثاً فَبَلَّغَهُ کَما سَمِعَهُ فَاِنَّهُ رُبَّ مُبَلِّغٍ اَوعَى مِن سامِعٍ .
و چُنین روایت کنند که چون فرزندِ او سیّد اجلّ فخرالدّین ابوالقاسم على از قرارِ مَکین به عالَمِ تکوین آمد او به دیه فیروزآباد بود ـ روى به حضرتِ عراق داشت به اصفهان ـ و عُمرِ او به مُعتَرک المَنایا رسیده بوده ، چون بشارتِ این مولود به سَمعِ او رسانیدند ساعتى تفکّر کرد ، پس از فوارّۀ دیده اشک بر رُخسار راند و گفت : دیروز که من به فرزند حاجتمند بودم حقّ تعالى تقدیر نکرد و فردا که این طفل به پدر حاجتمند بُوَد من نباشم ، و الفال على ما جرى ، در این سفر در اصفهان دنیا را وداع کرد و به رحمتِ حقّ تعالى پیوست فى شهور سنة سبع و اربعین و اربعمائه [ سال 447 ] .
[ تاریخ بیهق ، ص 186 ـ 187 ]
و أبویعلى زید بن علی بن محمّد بن یحیى بن محمّد بن أحمد بن محمّد بن عبد الله زبارة حدث عن السّیّد الأجلّ أبی منصور ، فکان یسکن قریة فریومد و لَه أمالی حسنة و روایات صحیحة .
قال الحاکم أبوالقاسم الحسکانی : أنه أقمت عنده بفریومد مدّة و قرأت علیه .
[ لباب الأنساب والألقاب والأعقاب ، 1 / 50 ، أبوالحسن ظهیرالدّین علی بن زید البیهقی ، الشهیر بابن فندمه ]
« اَمالی ؛ مجموعۀ حدیثی است که شیخ حدیث ( استاد ) در مجالسِ متعدّد آن را املاء فرموده باشد ... و از این رو آن را مجالس نیز نامند . امالی از نظرِ قوّتِ اعتبار و دوری از احتمالِ سهو و نسیان نظیرِ اصل است ... . »
[ تاریخ حدیث ، کاظم مدیر شانه چی ، سمت ، چاپ اوّل ، پاییز 1377 ، ص 188 ]
اسفندماه 1393 در فرومد چند روزی وقت گذاشتم و تمام سنگ نوشته های قبرستان محلّۀ پشند و قبرستان محلّۀ بالا و جنان را یادداشت کردم . ثبتِ نام و نامِ خانوادگی و نامِ پدر و تاریخِ تولّد و تاریخِ توفّی حدودِ هزار قبر ساده نبود .
همانجا بعضی می پرسیدند : این نوشتن به چه کار می آید ؟ و معمولاً نظریّه هم دارند که غالباً غیر تخصّصی است .
چند مورد از فوایدِ ثبتِ فهرستِ درگذشتگان
ـ قبلاً یک مطلبی در این وبلاگ با عنوانِ « تنوّع فامیلی در فرومد » درج شد ، یادداشتِ فامیلِ فرومدیها از روی سنگ نوشته ها به تکمیلِ مطلب « تنوّع فامیلی در فرومد » کمک می کند .
ـ آمار درگذشتگان در این چند سال هم به دست می آید . یعنی می توان دو دفتر درست کرد برای دو قبرستان با عنوانِ « فهرست درگذشتگان » با توجّه به سالِ درگذشتِ افراد .
ـ معلوم می شود که بنای قبرستان از چه وقت بوده است .
ـ مُعمّرانِ روستا ( کسانی که عُمرِ طولانی داشته اند ) شناخته می شوند .
ـ اوّلین کسانی که در قبرستان دفن شدهاند شناخته می شوند .
ـ در آینده از آن استفاده هایی خواهد شد که اکنون حتّی گُمان نمی کنیم . همان گونه که اکنون از اَسناد و مدارکِ قبلی استفاده های زیادی می شود که گُمان نمی رفت .
ـ نوعِ ادبیّات و اشعاری که روی سنگها هم نوشته شده قابلِ توجّه است ، حتّی نوع سنگ .
ـ قبرستان محلّۀ پشند سه قسمت است ، ضلعِ شرقی که بیشترِ سادات در آنجا دفن اند ، ضلعِ غربی که چند نفر از کوچۀ بالا دفن شده اند و قسمتِ مرکزی که عمومِ مردم دفن شده اند . یعنی نه تنها در یک روستا مردمِ دو کوچه یا دو محلّه قبرستانشان جُداست که در یک محلّ هم سادات با بقیّه ( به قولِ مرحومِ مادر بزرگم با مَغچه ها ) جُدایند ، آنها در قبرستانِ قدیمی هم جُدا بوده اند و بیشترشان در سَردابِ زیرِ مزارِ سادات دفن می شده اند !
ـ تاریخِ دفنِ اوّلین مُرده ها به سالِ 1336 می رسد ، با دقّت در همین سنگ نوشته ها بود که من دریافتم : با اینکه طبقِ گفتۀ مردم ، خانِ فرومد حُکم کرده است مُرده های همۀ مردم در یک قبرستان دفن شود و چند مُرده هم از کوچۀ بالا در سالِ 1336 در قبرستانِ محلّۀ پشند دفن شده اند امّا دخترِ برادرِ خان که در اسفند 1336 فوت شده در جلو بُقعۀ سلطان سیّد احمد در کوچۀ بالا دفن شده است ؟!
ـ ...
یکی از مواردِ کاربُردِ عینی ثبت نامِ اموات با مثال
می خواهم تاریخِ خاطره ای را به دست بیاورم . برای سیمکشی برق ساختمانِ خانۀ بهداشت به استربند رفته بودم ، در برگشت موتورسواری می خواست به فرومد بیاید ، من با او آمدم ، او راهش را به گونه ای انتخاب کرد که از زیر فرومد ، از زیر باغها بیاید ، می گفت : با کسی قرار دارم . به نزدیکیهای فرومد که رسیدیم ، سر و کلّۀ موتورسوار فرومدی با پسرش پیدا شد . ایستادند و سلام و احوالپُرسی و نشستند تا با هم سیگاری بکشند . وقتی دیدند من همانجا ایستاده ام : با اوقات تلخی گفت : « خاب عموجان کُ برین یَک خورده وَ اونجی تُوْ خورین تَ یَک شِمالی وَر ما خوره ! » من و پسرش قدری از آنها دور شدیم . آنها آنچه را که می خواستند به هم ردّ و بدل کنند انجام دادند ، بعد صحبتشان به اینجا کشید که حسین هادی در فرومد فوت کرده ، موتورسواری که من با او بودم از اینکه از همانجا برگردد منصرف شد و به فرومد برای فاتحه خوانی آمد . به فهرستِ مدفونانِ قبرستان محلّۀ پشند نگاه می کنم .
« حسین هادی ، فرزندِ عیسی ، تاریخِ درگذشت 21 / 4 / 1364 »
عکسهای زیر مربوط به مراسمِ دهۀ فجر است که من برنامه ای اجرا کردم امّا تاریخش مشخّص نیست . یادم هست که دورۀ دانشجویی ام بود ، یعنی از بهمن ماه 1365 تا اسفند 1369 امّا دقیقاً نمی دانم کدام سالش بود ؟ سالِ 1365 که نبود چون پیگیرِ ثبت نام در دانشگاه بودم ، تَرکشی هم که در زانویم بود اجازۀ پَرش به من نمی داد و در یک عکس من در حالِ پَریدن هستم . پس باید بینِ سالهای 1366 تا 1369 باشد . باید از معلّمانی که در عکس هستند پرسید که آنها در چه سالی در فرومد بوده اند یا از افرادِ دیگر .
یادم هست در همان روزها دانش آموزی به نامِ عربیون آن طور که گفته شد : با بیماری اورَیون مُرده بود . من قبل از اجرای برنامه از مدیرِ مدرسه خواستم که روی یک میز ، دسته گُلی گذاشته شود و دو دانش آموز که در آن میز با هم بوده اند روی میز بنشینند . مدیر مدرسه گفت : تا دیروز این برنامه عملی می شد ، بعد از آن ، از دو دانش آموز خواست که بروند روی میز بنشینند .
این نُکته کمک می کند تا تاریخِ دقیقِ عکس را مشخّص کنم ، به فهرستِ مدفونانِ قبرستانِ محلّۀ پشند نگاه می کنم . « جواد عربیون ، فرزند اکبر ، تاریخِ درگذشت 1368 »
پس تاریخِ عکسها را چُنین ثبت می کنم : باشگاه فرومد ـ بهمن ماه 1368
مرا که می شناسید ، مدیرِ وبلاگم ، نویسنده ام ، در اینجا در بارۀ روستایم می نویسم ، پژوهشهـای قرآنی دارم ، معلّم دینی و قرآن بودم . همینها گاهی دست به یکی می کنند که بروم در روستایم برای مردم سخنرانی کنم . در محرّم برایشان از حسین بن علی بگویم و خیلی چیزهای دیگر . گاهی با خودم تمرین می کنم که چه بگویم و چه نگویم . با خودم می گویم : اگر چه احساسِ مسئولیّت برای سخنرانی و آگاهی بخشیدن چیزِ خوبی است قبل از آن باید خودم را برایِ « سخنِ درست گفتن » و « درست سخن گفتن » آماده کنم .
من افکارم را که گاهی در خَلوت با خود می اندیشم با شما در میان می نهم ، ببینید درست می اندیشم یا بر خطا رفته ام . می گویم : اگر بنا باشد در محرّم برای مردم سخن بگویم باید طیِّ یک سال مطالعه کنم و مطالبِ مفید آماده کنم ، مخاطبان را در نظر بگیرم و « جغرافیایِ حرف » را رعایت کنم ؟
جغرافیای حرف یعنی اینکه حواسم باشد مخاطبان یکسان نیستند ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، مُجَرّد و متأهّل و ... هستند پس نیایم مسایلِ زناشویی را در چُنین جمعی بیان کنم یا در شبهای مهمّی مثلِ تاسوعا و عاشورا یا اصولاً هیچ شبی در بارۀ نحوۀ آمیزشِ حیوانات سخن نگویم ، چون پدری با پسرش یا مادری با دخترش در مجلس نشسته است ، سخنِ من نباید پَرده های شَرم و حَیا را کنار بزند ، وانگهی امروز مردم هر یک گوشی تلفنِ همراه مجهّز به دوربین و ضبطِ صوت دارند ، حرفهایم را ضبط می کنند و برای آنهایی هم که در مجلس نبوده اند می بَرند ، و قبل از افراد ، خدا حرفهایم را ضبط می کند و فردا باید پاسخگو باشم . بعد جواب خدا را چی بدهم ؟ بگویم : من وظیفه داشتم که اینها را بگویم !
باید کتابهـای خـوبی را برای خواندن و آمـاده شدن انتخـاب کنم و گرنه ممکن است در جمـع بگویم : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . »
بعد یک جوان جلوم را خواهد گرفت و خواهد گفت : این مطلبی که گفتید : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . » مستند است ؟
من مجبورم بگویم : اباالفضل تنها نه ، ابالفضل و امام حسین با هم دوازده هزار و پانصد نفر را کُشتند .
و او دوباره خواهد پرسید : این که این دو نفر دوازده هزار و پانصد نفر را کُشته اند مستند است . در جایی نوشته شده است ؟
ـ من خواهم گفت : بله ، در کتابهای مقاتل هست .
ـ بعد می پرسد : در کدام کتاب ؟
ـ من می گویم : هست دیگر در همین کتابهای مقاتل .
بعد او کتابِ شهید مطهّری را می آورد و جلوم می گُشاید ، می گوید : بخوان !
« در کتابِ اسرارالشّهاده نوشته است که : در کربلا یک میلیون و ششصد هزار نفر لشکرِ عُمرِ سَعد بود .
آخر اینها از کجا پیدا شدند ؟ اینها هم همه از کوفه بودند . مگر چُنین چیزی می شود ؟
در آن کتاب نوشته است : امام حسین در روزِ عاشورا سیصد هزار نفر را با دستِ خودش کُشت .
با بُمبی که روی هیروشیما انداختند ، تازه شصت هزار نفر کُشته شد . من چند روز پیش حساب کردم که اگر فرض کنیم که شمشیر مرتّب بیاید و در هر ثانیه یک نفر کُشته شود ، سیصد هزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بیست دقیقه وقت می خواهد . دیدند که جور در نمی آید ، چه بکنند ؟
گفتند : روزِ عاشورا هم هفتاد ساعت بود .
[ همچُنین نوشته است] حضرتِ ابوالفضل بیست و پنج هزار نفر را کُشت .
حساب کردم شش ساعت و پنجاه و چند دقیقه و چند ثانیه وقت می خواهد اگر در هر ثانیه یک نفر کُشته شده باشد .
پس باور کنیم حرفِ این مرد بزرگ حاجی نوری را که می گوید : امروز اگر کسی بخواهد بگرید ، اگر کسی بخواهد ذکرِ مصیبت کند ، بر مصائبِ جدیده اباعبداللّه باید بگرید ، بر این دروغهایی که به اباعبداللّه علیه السّلام نسبت داده می شود . »
حماسۀ حسینی ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ شانزدهم ، 1369 ، ص 29 ـ 30
بعد از من می خواهد که برایش حساب کنم ، چطور دو نفر توانسته اند حدودِ هشت ساعت دوازده هزار و پانصد نفر را بکُشند ؟!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
به چُنین جوانی هم که نمی شود گفت : نپـرس ، نگـو ! چون کنارِ همان کتابِ « حماسۀ حسینی » ، کتابِ « ده گفتار » شهید مطهّری را دارد و کاغذی لای صفحۀ 215 آن گذاشته تا فوری پاسخ مرا بدهد و بگوید : شهید مطهّری در سال 1341 یعنی بیش از پنجاه سالِ پیش گفته است : « در قدیم سطـحِ فکرِ مردم پایین بود ، کمتر در مردم شکّ و تردید و سؤال پیـدا می شد ، حالا بیشتر پیدا می شود . طبیعی است وقتی که فکر ، کمی بالا آمد سؤالاتی برایش طرح می شود که قبلاً مطرح نبود . باید شکّ و تردیدش را رفع کرد و به سؤالات و احتیاجاتِ فکری اش پاسخ گفت . نمی شود به او گفت : برگَرد به حالتِ عوامّ ، بلکه این خود زمینۀ مناسبی است برای آشنا شدنِ مردم با حقایق و معارفِ اسلامی . با یک جاهلِ بی سواد که نمی شود حقیقتی را به میان گذاشت . بنابراین در هدایت و رهبری نسلِ قدیم که سطحِ فکرش پایین تر بود ما احتیاج داشتیم به یک طرزِ خاصّ بیان و تبلیغ و یک جور کتابها . امّا امروز آن طرزِ بیان و آن طرزِ کتابها به درد نمی خورد ، باید و لازم است رِفُرم و اصلاحِ عمیقی در این قسمتها به عمل آید ، باید با منطقِ روز و زبانِ روز و افکارِ روز آشنا شد و از همان راه به هدایت و رهبری مردم پرداخت .
نسلِ قدیم اینقدر سطحِ فکرش پایین بود که اگر یک نفر در یک مجلس ضدّ و نقیض حرف می زد کسی متوجّه نمی شد و اعتراض نمی کرد ، امّا امروز یک بچّه که تا حدودِ کلاس 10 و 12 درس خوانده همین که برود پای منبرِ یک واعظ ، پنج شش تا و گاهی ده تا ایراد به نظرش می رسد . باید متوجّه افکارِ او بود و نمی شود گفت : خفه شو ، فضولی نکن . »
[ ده گفتار ، انتشاراتِ صدرا ، چاپ چهارم ، 1367 ، ص215 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پس می بینید که دغدغۀ من به جا و بجاست ! وقتی من بیایم و در ایّام محرّم سخنرانی کنم ممکن است مردم از من بخواهند که در مراسمِ فوتِ عزیزانشان هم سخنی بگویم یا مصیبتی بخوانم . اگر من اهلِ مطالعه و فکر کردن نباشم ممکن است در خوش خیالی خودم در جلسۀ ترحیمِ زنی مصیبتِ حضرت فاطمه را انتخاب کنم و بگویم :
حضرتِ فاطمۀ زهرا به علی (ع) می گوید : « یا علی به وصیّتم عمل می کنی یا به پسر عمّه ام زُبیر بگویم ؟!
علی می گوید : فاطمه جان وصیّتت چیست ؟
فاطمه می گوید : یا علی مرا شب غُسل بده ، شب کَفَن کن ، شب دفن کن ... . »
بعد مردمی که در آن جلسه هستند نمی دانند بر چه چیز باید بگریند ؟ بر عزیزِ از دست رفتۀ خودشان ، بر مصیبتی که بر فاطمه و علی رفته است یا بر اهانتی که بر آن علائم الطّریق و چراغهای هدایت می رود . بعد جوانی را خواهم دید که زُل زده به من نگاه می کند و با نگاهش می گوید : یعنی برای یک کارِ مَحرمانه و رازآلود ، فاطمه پسرعمّه نامحرمش را بر همسرِ وفادارش علی برتری داده است ؟! بعد خواهم دید که به جای آنکه از این مصیبت خوانیِ من اشک از چشمانِ آن جوان جاری شود ، عَرَقِ شرم بر پیشانی اش نشسته است ! آن موقع همین خواندنِ من خودش می شود مصیبت !
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
علاوه بر آمادگی فکری از جنبۀ احساس و عاطفه هم باید خودم را آماده کنم ، هیجانی نشوم و از روی احساس وظیفه نگویم : « ... ای جوانی که می آیی سرِ سفرۀ امام حسین غذا می خوری و نماز نمی خوانی ، این غذا خَصمت شود ... من وظیفه دارم که این حرفها را بگویم ... »
چون همانطور که من می اندیشم ، شما هم تأیید می کنید که این سخنِ من نه تنها جاذبه ندارد که دافعه هم دارد ، آن جوان اگر نه رو در رو ، لااقل در پُشت سر به عنوانِ لُغاز ، به رفیقِ پهلویش خواهد گفت : اَ یَرَه به تِچّه ، مالی امام حسینه که مُخورام مِگر مالی پی یَرِتِه ؟!
دیگری سخنِ ابوالحسن خَرَقانی را به صدای بلند خواهد خواند : « هر که بر این سَرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپُرسید ، آن را که در نزدِ خدای تعالی به جانی اَرزد در نزدِ بوالحسن به نانی ارزد . »
و من خودم به عنوانِ یک فرومدی می دانم که شاعرِ فریومدی گفته است :
هـر تَـن کـه خدای را به جـانی اَرزد .......... بـایــد کـه تـو را نیـز بـه نــانـی ارزد
از لطفِ تو گر غَمزده ای شـاد شود ..........نـــزدِ خِــرَد این مُلـک جهـــانی ارزد
دیوان ابن یمین ، ص 669
و در وقفنامۀ خانقاه فریومد آمده است :« ... و بَعدَما که این بُقعه را بر زُمرة زُوّار و فِرقِة فُقراء و رَفَقة ابناء السّبیل وقف گردانید ، جهتِ اطعامِ طوائفِ اُمَم ، عَلی تَفاوُتِ مَراتِبِهِم و تَبایُنِ مَذاهِبِهِم ... »
مگر حسین بن علی هنگامِ اِطعام از ایمانِ افراد می پرسید ؟ اگر اطعامِ در محرّم از طرفِ حسین بن علی داده می شود من چه کاره ام ؟ از جانبِ حسین بن علی وکالت یا نیابت هم ندارم که از قولِ آن امام بر سر دربِ حسینیّه بنویسم : « کسانی که ایمان ندارند یا نماز نمیخوانند به حسینیّه نیایند یا بر سرِ سفرۀ اِطعام حاضر نشوند ! » چون ذیلِ آن خواهند نوشت ، « شاه می بخشد ، شاه قُلی نمی بخشد . »
قرآن هم می گوید :
« اُدْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بالْمُهْتَدِینَ . » ، ( نحل ، 16 / ١٢٥ )
این گونه دعوت کردن به راهِ خدا با کدام یک از روشهای موردِ سفارشِ خداوند موافق است ؟ من چُنان نخواهم گفت ، بلکه چُنین خواهم گفت : ای جوان ، ای که اقامۀ نماز و گفتگوی با خدا برایت سنگین است ، ببین خدا چقدر برای شما حُرمت قائل است و اجازه نمی دهد کسی به شما توهین کند ، خدا همۀ ما را دعوت به گفتگوی با خودش کرده است ، همۀ پیامبران اهلِ اقامۀ نماز بوده اند . اگر کسانی که از خدا روی برگردانده اند می دانستند که خدا چقدر به آنها مشتاق است هر آینه از شوق جان در می باختند ! نماز نخواندن و قَهرِ با خدا افراد را از « زُمرۀ دوستانِ خدا » دور و در « جَرگۀ شیطان » قرار می دهد .
در قیامت از جهنّمیان می پرسند : چه چیز شما را به جهنّم کشاند ؟ می گویند : ما از نمازگزاران نبودیم ... .
« » ، ( مدّثّر ، 74 / 43 ـ ٤٤ )
اکنون که خدا به ما فرصت داده چرا باید کاری کنیم که در پاسخِ نگهبانانِ جهنّم بگوییم : اگر ما شنوا بودیم یا عقل می داشتیم در آتشِ فروزان نبودیم !
« وَ قَالُوا : لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ . » ، ( مُلک ، 67 / ١٠)
* * * * * * * * * * * * * * * * *
شاید با خود بگویید شما که اینقدر دغدغه دارید ، به همین وبلاگ نوشتن ادامه دهید چکار به سخنرانی دارید ؟ آن را به اهلش واگذارید . پاسخِ من این است که : اینها فکر است ، فکری که مرا درگیر کرده و رها نمی کند ، می دانید که افکار به اَعمال در می آیند . یعنی ؛ آدمی اوّل فکر می کند یک وقت می بینی آن را عملی کرد ! ترسم از همین است ، یک وقت دیدی مثلاً چهار شب پُشتِ سر هم آمدم در این محلّه یا در آن محلّه سخنرانی کردم ، فرومدیها هم که در ایّام محرّم از جاهای دور و نزدیک می آیند و جمعیّت زیاد ، سخنران را بر سرِ ذوق می آورد ، آدمی بیشتر احساسِ وظیفه می کند تا آنها را به فیض برساند !
ولی چشم ، راست هم می گویید ، خسته ام بهتر است بروم بخوابم و در فکرِ آماده کردنِ مطلبی برای وبلاگم باشم .
می بینید این فکر در خواب هم دست از سرِ من بر نمی دارد ، می بینم حسینیّه مملوّ از جمعیّت است و من بر منبر رفته ام ، پلّه های منبر هم خیلی بالاست ، جمعیّت منتظر است که سخنانِ مرا بشنود ، من هم نمی دانم چه باید بگویم ، همین طور جمعیّت مرا نگاه می کند ، به خودم دارم نَهیب می زنم : تو چرا بالای منبر آمدی ؟ مگر با خودت نمی گفتی که : منبر جای بهشتی و مطهّری و جوادی آملی و ... است ؟ سَرم سُوت می کشد ، خَمیازه چشمانم را می بندد و دهانم را می گُشاید ! باز افکارم هجوم می آورند که بستنِ چشمها و گُشادنِ دهان ، آن هم در روی منبر ؟! تو که خروسِ بی محلّ شده ای تا بانگ در دِهی و از خوابِ غفلت بیدار کنی . چرا خودت غافل شده ای ؟! مگر بارها قصّۀ روبـاه و خُـروس را زمـزمـه نمی کردی : « نفرین بر چشمی که بی موقع بسته شود ، نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود ! » همین جا اعلام کُن که من اهلش نیستم ، جای من اینجا نیست ، پای روی نَفست بگذار ، از همین پلّه های بالا ، نَفست را زمین بزن تا خوب بشکند ! تا آماده می شوم که به مردم بگویم : اینجا جای من نیست ، من بی اختیار به اینجا آمده ام ، گویا همین آمادگی موجب شد که خداوند مرا به مطلبی رهنمون شود .
یکمرتبه گوشیِ تلفنِ همراهم را از جیبم در می آورم و صدایش را بلند می کنم و قسمتهایی از یک سخنرانی را برایشان می گذارم : « ... وقتی جنازۀ گاندی را آتش زدند دو عضوِ بدنش نسوخت ؛ « دست » و « سینه » ، علّتش آن بود که برای امام حسین سینه زده بود ، بعد آن دو عضو را در قبرستـانِ مسلمانان دفن کردند ( اینجا ) و ( اینجا ) ... اون آقایی که روشنفکر است و می گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند ... هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه ها می کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می گردند ؟ ... »
بعد می پرسم : با این گونه سخنان موافقید ؟
یکی از آن میان می گوید : خودتان چطور ؟
می گویم : حالا شما نظریّه تان را بگویید .
همان فرد می گوید : به استنادِ کدام منبع این مطلب بیان شده است ؟ دست و سینۀ گاندی در کدام قبرستان دفن شده است ؟ چرا فقط دست و سینه ؟ مگر با پاهایش به آن مراسم نرفته ؟ با چشمش اشک نریخته ؟ قلبش متأثّر نشده است ؟ آن دست تا کجا نسوخته بود ؟ کفِ دست ؟ تا مُچ ؟ تا آرنج ؟ تا بازو ؟ تا مغز که فرمان داده بود ؟
ـ از کجا فهمیدند که علّت نسوختنِ دست و سینه به علّت سینه زنی برای امام حسین بوده است ؟!
ـ مگر هندوها اعتقاد دارند که آتش زدنِ جنازه به معنای عذاب دادنِ میّت است یا همانطور که یهودیان و مسیحیان و مسلمانان با دفنِ جنازه موجبِ پوسیده شدنِ آن و جلوگیری از آلوده شدنِ محیط می شوند آنها با آتش زدنِ مُرده این کار را می کنند ؟
ـ کم نیستند مسلمانانی که یک عُمر در مراسمِ تعزیه سینه زدند و نه تنها جنازه که خودشان با تیر بر سینه و قلبشان مُردند یا با انفجار زنده زنده در آتش سوختند . وقتی بدنِ فرزندانِ حسین بن علی به دستِ اشقیاء به تیرِ جفا سوراخ شده و بدنِ آن شُهدایِ راهِ حقّ در زیرِ سُمِ اسبان لگدمال شده و خیمه ها سوزانده شده و بسیاری از جوانان در میانِ آتشِ توپ و تانک و خُمپارۀ دشمن سوختند که پیکری برای وداعِ خانواده شان نمانده بود ، بیانِ این حرفها چه ثَمری دارد ؟
ـ کدام آیۀ قرآن ، کدام روایتِ موثّق می گوید : سالم ماندنِ همه یا قسمتی از جنازه دلیل بر اهلِ ایمان بودنِ میّت است ؟! در قرآن آمده است که جنازۀ فرعون برای عبرتِ دیگران بالای آب آمد . شهید مطهّری گفته است : « در موردِ دو چیز قرآن مطلبی را گفته است که با عصرِ نزولِ قرآن تقریباً می شود گفت سازگار نبوده به این معنا که امرِ مجهولی بوده است . یکی راجع به کشتیِ نوح است . قرآن می گوید : ما این را باقی گذاشته ایم : « وَ لَقَدْ تَرَکْناها آیَةً ... »، ( قَمَر ، 54 / 15 ) یعنی از بین نرفته و معدوم نشده ؛ ... و دیگر در موضوعِ فرعون است که دارد : « فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً ... » ، ( یُونُس ، 10 / 92 ) ما بدنت را نجات می دهیم برای اینکه آیتی باشد برای آیندگان ، که بعد همان را پیدا کردند ، غیر از آن مومیاییهایی که خودشان قبلاً مومیایی کرده بودند . غَرَض اینکه آن فرعونِ هلاک شدۀ موسی هم بدنش باقی است . »
[ آشنایی با قرآن / 5 ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1375 ، ص 224 ـ 225 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
امّا در بارۀ مطلبی که گفته شد : « اون آقایی که روشنفکر است و می گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند . »
سخنانِ آقایان دکتر سعید حجّاریان و دکتر عبدالکریم سروش وحیِ مُنزَل نیست و مثلِ سخنانِ دیگران قابلِ نقد است . نقد هم باید روشمند باشد . یعنی سخنی که گفته شده طبقِ معیارهای علمی در هر رشته نقل و نقد و بررسی شود . پس « ویلچرنشین بودن » و « روشنفکر بودن » و « قبول داشتنِ افکارِ دکتر سروش » جزوِ ضوابط و معیارهای نقدِ علمی نیست .
ـ اصلِ گفتۀ آقای حجّاریان در روزنامۀ آرمان منتشر شده و سایتِ جماران ( اینجا ) آن را درج کرده ، در آنجا روشن است که آقای حجّاریان قیدِ « عقلانی بودن » را در برابرِ « عرفانی بودن » آورده است نه در برابرِ غیرعقلانی بودن .
همانگونه که وقتی گفته می شود : امام سجّاد و امام صادق و امام کاظم ، منظور این نیست که امامانِ دیگر سجّاد و صادق و کاظم نبوده اند ! وقتی هم گفته می شود : امامان بعد از امام حسین عقلانی رفتار کردند منظور این نیست که قبل از آن ، امامان غیرعقلانی رفتار کردند بلکه همان گونه که در متنِ اصلی آمده آقای حجّاریان دو معیار و ملاک را موردِ بررسی قرار داده است : « مأمور به وظیفه بودن » و « مأمور به نتیجه بودن » .
در نقدِ علمی مثلاً باید گفت : این دو معیار صحیح نیست یا اینکه ائمّه با توجّه به شرایط یکی را انتخاب می کردند یا همۀ آنها خود را « مأمور به وظیفه » یا « مأمور به نتیجه » می دانستند و هر کدام را که بگویی باید با استدلال ثابت کنی و ... .
ـ آیا درست است در حرفها به سخنانِ چارلز و خاورشناسان و گاندی در موردِ امام حسین (ع) اشاره شود امّا سخنِ آقای حجّاریان مسلمان این گونه بیان گردد ! آیا بهتر نیست نسبت به سخنِ اندیشمندانِ مسلمان هم حدّاقلّ مثلِ همان سخنِ خاورشناسان نگریست ؟!
از آقای حجّاریان پرسیده شده است : محرّم سالِ پیش مقاله ای از شما در یکی از روزنامه ها منتشر شد دربارۀ عاشورا . برخی اینگونه تعبیر کردند که شما قیامِ عاشورا را مغایر با عقلانیّت توصیف کرده اید . در این باره توضیح می دهید که نظرتان چه بوده و چه می خواستید بگویید ؟
آقای حجّاریان گفته است : ابداً حرفِ من این نبود که عاشورا مُغایرِ عقل بود . شما این روایت را شنیده اید که ائمّه « مصابیح الدّجی و سُفُن النُجاة » ( ائمّه چراغهای هدایت و کشتی های نجات هستند ) . ولی دربارۀ امام حسین فرموده اند : سفینۀ ایشان هم اَسرع است و هم اَوسع . یعنی ؛ سفینۀ ایشان هم سریع تر است و هم گُسترده تر . همۀ ائمّه چراغِ هدایت و سفینۀ نجات هستند ولی سفینۀ حسین علیه السّلام اَسرع و اَوسع است .
چرا سریع تر از بقیّه می رود ؟ چرا جادارتر است و بیشتر جا می گیرد ؟ جمعیّت بیشتری جا می گیرد ؟
به خاطرِ ظرفیّتش . به خاطرِ اینکه مُحَرّکِ این سفینه عشق است . رانه اش عشق است . عشق مُحال است که بدونِ « معرفت » باشد . مگر می شود امام حسین بدونِ معرفت باشد و عاشقِ خدا شود ؟ یک عشقهایی هست که مادونِ معرفت است ، اینها عشقهای مَجازی است . ولی عشقِ حقیقی مابَعد معرفت است . بالاتر از معرفت است . امام حسین علیه السّلام عارف به حقّ خدا بود . حقّ معرفت . عشقِ امام حسین فوقِ معرفت است . لذا بحثِ من این بود که از این نظر امام حسین علیه السّلام عاشق بود .
یک عدّه گفتند که حرفِ من به این معناست که کارِ امام حسین مغایرِ عقل است . کجا مغایرِ عقل بود ؟ ما می گوییم : اَشهَدُ اَنَّکَ قَد اَقَمتَ الصَّلاة وَ اتَیتَ الزَکاة وَ اَمَرتَ بالمَعروف و نَهَیتَ عَنِ المُنکر و جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِهِ وَ اَطَعتَ الله حتّی اَتَیکَ الیَقینِ به مرحلۀ یقین رسیده است امام حسین . پَرده ها از جلوی چشمانِ ایشان کاملاً رفع شده است . لذا عاشق هم بوده است . رابطۀ امام حسین علیه السّلام با خدا رابطۀ مُحِبّ با محبوب بوده است . لذا می خواهم بگویم سفینۀ امام حسین هم اَوسع است و هم اَسرع . نسبت به بقیّۀ ائمّه . ( اینجا )
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
و امّا در بارۀ این مطلب : « هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه ها می کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می گردند ؟ »
ـ اینکه این مسائل باید به روزنامه کشانده شود یا نه ؟ یک بحث است ولی اگر مسائلِ مربوط به خِبرگان نباید به روزنامه ها کشانده شود چرا به سخنرانیها کشانده می شود ؟
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
من مات و مبهوت که چرا صحبت نمی کنم و مَردم به جای اینکه به حرفهای من گوش بدهند به کسی که پای منبر است گوش سپرده اند ! دقیق می شوم می بینم من روی منبر نیستم ، من خودم پای منبرم و دارم حرف می زنم و مردم دارند به حرفهای من گوش می دهند ! نفهمیدم که من کِی از روی منبر پایین آمده ام و در میانِ جمعیّت دارم صحبت می کنم .
بعد یکی می گوید : چرا آمده ای پایین صحبت می کنی ، همان بالا می بودی که مـردم حرفهایت را بهتر می شنیدند ؟
من می گویم ، من هنوز خودم را برای سخنرانی آماده نکرده ام ، داشتم یک مطلبی آمـاده می کردم که چه چیزهایی نگویم ، هنوز به اینکه چه چیزی بگویم نرسیده بودم ، خسته شدم رفتم خوابیدم ! بعد خودم احساس می کنم که دارم خواب می بینم ! عجیب نیست که آدم خودش در خواب متوجّه شود که دارد خواب می بیند ؟! باز با خودم می گویم : واقعاً دکتر شریعتی راست گفته : هر کسی آنچُنان خواب می بیند که زندگی می کند ! ( مجموعه آثار 1 / 144 ) من در خواب هم دارم نقد می کنم .
یکی از اعضای خانواده ام مرا صدا می زند که : داری خواب می بینی ! و یک لیوانِ آب می دهد که بخورم ، اندکی می خورم و دوباره سر بر بالین می نهم .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تلفن به صدا درآمده ، گوشی را برمی دارم ، یکی می گوید : من در انتهای سخنرانی دستم را بلند کرده ام و اجازه خواستم که سؤالی بپرسم ، سخنران می گوید : بعد از پایانِ منبر ، گرچه من می توانستم بدونِ اجازه سؤالم را بیان کنم . بعد از پایین آمدن از منبر گفت : ما دو جور بیانِ مطلب داریم ، « خطابه » و « پرسش و پاسخ » ، نهج البلاغه که سخنرانی است ، غُرَرالحِکَم که پرسش و پاسخ است . هر دو هم موردِ تأیید است . حالا سؤالت را بپرس !
گفتم : ولی شهید مطهّری هرگاه سخنرانی می کرده بینِ سخنرانی از او سؤال می شده و پاسخ می داده است .
بعد ادامه دادم : خودِ سؤال از پاسخِ سؤال برایم مهمّتر است ! که در جمع پرسیده شود تا همان کسانی که حرفهای شما را شنیده اند پرسش و پاسخ را هم بشنوند . چون وقتی سؤال نشود منبر یکطرفه است .
به قولِ شهید مطهّری : « منبر کُرسیِ قضاوتِ یکطرفه است و قهراً همیشه آن یک طرف رو سفید بیرون می آید و منبری نیز مانندِ مُدّعی بلامُعارض است و بلکه بهتر همین است که بگوییم منبری مدّعی ای است که در عینِ حال قاضی نیز هست . »
یادداشتهای استاد مطهّری ، جلد سیزدهم ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1393 ، ص 74 و 75
بعد ادامه داد : « یک جلسه همایش با مدیریّت یک نهاد بگذارید و افرادِ تحصیلکرده را دعوت کنید تا به پرسشها پاسخ داده شود . من از پرسش واهمه ندارم ، نهایت بَلَد نباشم می گویم فعلاً نمی دانم ، من 7 سال در دانشگاه تدریس داشتم و به پرسشهای دانشجویان پاسخ می دادم . من خودم آقای دکتر روحانی رئیس جمهور را نقد می کنم قبلاً هم آقای احمدی نژاد را نقد می کردم . »
به نظر شما این درست است ؟
گفتم : یک نفر بالای منبر حرفهایی می زند برای مخاطبان پرسش به وجود می آید حقِّ طبیعی آنهاست که در همان جلسه در همان موضوع سؤال کنند . چطور می شود که سخنران حقّ دارد سخنرانی کند امّا برای پرسش ، یک جلسۀ جداگانه با نظارتِ یک نهاد برگزار شود ؟
گفت : واقعاً نهج البلاغه سخنرانی و غُرَرالحِکَم پرسش و پاسخ است ؟
گفتم :در موردِ خطبه های نهج البلاغه ؛ بعضی خطبه ها از ابتدا در پاسخ به پرسش یا اعتراض بیان شده است . در بعضی موارد در بینِ خطبه پرسشی شده و امام پاسخ داده است . در خطبۀ سوم نهج البلاغه ، در حینِ سخنرانی به امام نامه ای می دهند ، امام مشغولِ خواندنِ آن می شود . به گونه ای که دیگر امام حسّ و حال ادامۀ سخنرانی را از دست می دهد . یعنی ؛ امام در آنجا نگفته در حینِ سخنرانی نامه به من ندهید .
همام از امام می خواهد که اوصافِ پارسایان را بیان کند . امام به او پاسخِ مختصری می دهد ، همام با اصرار پاسخِ مفصّل می طلبد ، امام پاسخِ مفصّل می دهد تا جایی که همام بیهوش می شود و موجبِ جان دادنِ او می گردد . امام می گوید : همین ملاحظه را داشتم که ابتدا پاسخِ مختصر دادم ، بعضی سخنان با بعضی جانها چُنین می کنند ! یک نفر می گوید : چرا این سخنان با شما این چُنین نمی کند ؟ ( این پرسش در واقع مُچ گیری است ! ) امام علی (ع) پاسخش را می دهد . امام فقط پاسخش را می دهد . امام سخنرانی کرده ، اتّفاقی افتاده و پرسشی در گرفته است .
امام نگفته : ما دو جور سخنرانی داریم یکی « خطابه » ، یکی هم « پرسش و پاسخ » هر دو هم موردِ تأیید است و پیامبر هر دو جور سخنرانی کرده است .
امام نگفته : من که موردِ تأیید هستم سخنرانی کرده ام اگر پرسشی دارید ، ده بیست نفر از افرادِ تحصیلکرده را جمع کنید یک همایشی زیرِ نظرِ مالکِ اشتر برگزار کنید تا به پرسشهایتان پاسخ داده شود .
امام حتّی نیّت خوانی نکرده و نگفته : هدفِ شما مُچ گیری است یا شما از خوارج هستید یا این پرسش نیست و شُبهه است و جای طرحِ آن در اینجا نیست یا حقِّ پرسش ندارید . امام فقط به پرسش پاسخ داده است . در خطبه هایی که پرسش نشده یعنی کسی برایش پرسشی طرح نشده یا ... نه اینکه چون امام خطابه می گفته ، سؤال نکرده اند . نامه های نهج البلاغه هم که بعضی نامه و بعضی پاسخِ نامه است .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
سرِ سفرۀ صبحانه فکرم درگیر است ، هِی با خودم کَلَنجار می روم با خودم می گویم : این کی بود که زنگ زد ؟ چرا اسمش را نپرسیدم ؟ یکمرتبه به فکرم می رسد که با شماره ای که به من تماسّ گرفته ، زنگ بزنم و بپرسم ، هر چه نگاه می کنم گوشیِ تلفنم را نمی یابم ، یادم می آید که گوشیِ تلفن را دیشب در ماشینم جا گذاشته ام ! باورم نمی شود ، گوشی را می آورم و نگاه می کنم ، اصلاً از دیروز غروب ، نه من به کسی زنگ زده ام ، نه کسی به من زنگ زده است ! خودم دارم تعجّب می کنم که یعنی باز خواب و خیال بوده است ؟! اصلاً خواب و بیداری من یکی شده است ! من خودم می دانم هنوز خوابم ، یک کسی مرا از خواب بیدار کند !