منوط به گرفتنِ مجوّز کتبی از مدیر تارنما / وبلاگ است .
فرومد بینِ شاهرود و سبزوار !
فرومد روستای مرزی بینِ استانِ سمنان و خراسان رضوی است . این روزها جمعی از مردمِ روستای فرومد طوماری امضا کرده اند مبنی بر اینکه روستا از لحاظِ تقسیماتِ کشوری جزو استانِ خراسان رضوی گردد . این موضوع سالهاست که گاهی مطرح می شود . آن وقتها که فرومد جزو شهرستانِ شاهرود ( سمنان ) بود . گاهی صحبت می شد که فرومد جزو شهرستان سبزوار شود . اکنون که میامی ( سمنان ) از بخش به شهرستان ارتقاء یافته و مردم برای انجام دادنِ امور اداری لازم نیست به شاهرود بروند و نسبت به شاهرود حدودِ شصت کیلومتر یا یک ساعتی کارشان زودتر انجام می گیرد باز هم داورزن ( خراسان رضوی ) را که آن هم به تازگی از بخش به شهرستان ارتقاء یافته بر میامی بر می گزینند .
برای رفتن به شاهرود یا سبزوار و میامی یا داورزن باید مسیر روستا تا جادۀ اصلی را طیّ کرد که حدودِ هجده تا نوزده کیلومتر است امّا بعد از آن فاصله با داورزن شش کیلومتر و فاصله با میامی حدودِ یکصد و پنجاه کیلومتر است .
آن روزها که فرومد دبیرستان نداشت ، بیشترِ دانش آموزانِ روستا برای ادامۀ تحصیل به سبزوار می رفتند کمتر کسی است که شاهرود را انتخاب کرده باشد مگر آنکه آنجا خانه ای ، برادری یا ... می داشت . مردم برای پزشک و دارو و درمان و خرید و فروش و ... به سبزوار می رفتند و اکنون هم می روند .
علاوه بر نزدیکی جغرافیایی در خُرده فرهنگها هم ، مردمِ روستا با مردمِ سبزوار و داورزن و مزینان و آبرود و نهالدان و ... احساسِ قرابتِ بیشتری می کنند و در پوشش و گویش تناسبِ بیشتری با هم دارند .
ماندگاری فرومد با استانِ سمنان یا الحاقِ آن به استانِ خراسانِ رضوی نیاز به بحثِ کارشناسی دارد ولی از نگاهِ فرهنگی و پیشینۀ تاریخی بحثِ فریومد و بیهق و سبزوار بحثِ امروز نیست ، اگر بحثِ امروز می بود که بسیاری از فریومدیها / فرومدیها فامیلشان بیهقی یا سبزواری نمی شد . ( نمونه اش که در بعضی متون ابن یمین ، بیهقی خوانده شده و شیخِ عزیزی نویسندۀ کتابِ « الجدید فی تفسیر قرآن المجید » سبزواری ) ، پیشینۀ آن حدّاقل به قرنِ ششم و پیش از آن می رسد که ابوالحسن علی بن زید بیهقی ( ابن فندق ) چُنین گزارش داده است :
و امیرِ خراسان عبدالله بن طاهر ـ رَحِمَهُ الله ـ ( که به فضلِ حقّ تعالى عمارتِ نیشابور و نواحى آن بر دستِ وى میسّر شد ) چُنین گفت که : خَیرُ قُرى بیهَق جُلَین و اَطیَبُها فَریومَد و لا بَأسَ بالسّدیر و الحارثاباد .
و دیه ها که خراج داشته است ( در عهدِ مَلِک خراسان امیر المشرق عبدالله بن طاهر ) در بیهق سیصد و نود و پنج دیه بوده است ، خراجى سیصد و بیست و یک دیه و قانونِ خراج در عهدِ ملوکِ آلِ طاهر ـ رَحِمَهُمُ الله ـ صد هزار و هفتاد هزار و هشت هزار و هفتصد و نود و شش دِرَم بوده است ، و اعشارِ آن از هفتاد و چهار دیه پنجاه و هفت هزار و هشتصد دِرَم است .
این ناحیت را دوازده قسمت نهاده اند [ و ] هر قسمتى را رَبعى نام کرده و یک عدد را یک رَبع بیش نتواند بود ، چه رُبع یک عدد از چهار عدد بود ، پس مراد بدین رَبع چهار یک نیست ، مراد آن است که در کتاب مجمل اللغة ابن فارس بیارد که الرَّبعُ محلّة القومِ پس هر کجا که قومى آنجا نزدیک به یکدیگر جمع شوند و بنا و عِمارت سازند آن را رَبع خوانند در عَرَب ، امّا در عَجَم هر چه در شهر منزلگاهِ خلق بود بر یک سمت ، آن را محلّه خوانند ، آنچه در صحرا و کوه بود آن را ربع خوانند و تفصیلِ دوازده ربع که در عهدِ امیرِ خراسان عبدالله طاهر بوده است بدین تفصیل است .
اوّل اعلى الرّستاق
و آن سنقریدر و آمناباد و بیهق ، ...
دوم ربع قصبۀ سبزوار است
و آن دیه عبدالرّحیم بن حمویه است متّصل به قصبۀ سبزوار ، ...
سیّم ربع طبس
و این تبشن است ... و در آن ربع دیه طبشن باشد و افچنک و هارون آباد و قارزى و بازقن و ... و آن متّصل بود به ناحیتِ جُوِیْن از عرض .
چهارم رَبع زمیج
و زمیج به لغتِ پارسى زمین بَرّ دهنده را گویند یعنى مزرعۀ غلّه را و چون بهرام بن یزدگرد که او را بهرام گور خوانند آنجا نزول کرد فرمود تا آنجا غلّه و پنبه و امثالِ این بکِشتند و آن دیه را زمیج نام نهادند و این دیه را به وى باز خوانند و آن ربع بر جانبِ جنوب افتاده است ، هیچ ربع را هوا معتدل تر از آن ربع نیست و هواى فریومد خوشتر بود ، ازیرا که فریومد هم سَهلى است و هم جَبَلى و هواى پشاکوه هم معتدل بود ، پس درختِ سنجد کِشتند آنجا که ششتمد است ، چون به بار آمد آن را ششتمد نام کردند .
و مَذ در لغتِ پهلوى بسیار است ، گویند بَرغمذ و فریومذ و ششتمذ و انجمذ ، و در مسترقه اسفندمذ و در نامِ ماهها اسفندارمذ یعنى شکوفه و نبات پیدا شود و در نامِ روزها همین ، در زبانِ فارسى گویند رذ و مذ ، رذ دانا و بخْرَد باشد ، فردوسى گوید :
یکى انجمن ساخت با بخرذان .......... هُشیـوار و کار آزمـوده رذان
و مَذ مدحِ بقاع و مواطن است ـ و آن ایّام زمینِ پاکِ خوش را مَذ مىخواندند ـ و رذ مدحِ مردم بود و مَذ در زبانِ پهلوى بسیار در آید .
و در این ربع از دیه هاى مسکون زمیج است و انجمد و گُنبد ، آنجا بیت النّار بوده است ، بدان باز خوانند و کیذقان و ششتمد و برازق ـ آنجا خوک بسیار بوده است ـ [ و ] دیه اُشتر ـ مَربط اُشتران بهرام آنجا بوده است ـ کیذر ، بیذخ ، طزرق ، علیاباد ، سبح ، احمدآباد ، روح ، حارثاباد ، قنات ابى الاسود ، چاشک گلابدشک ، بیدخشیدر ، فضلوى آباد ، جابرآباد ، جلار ، کارن که آن را خارسف نویسند ، بژدن ، رزسک ، بیدستانه ، زرین ، دربر ، مهر کند شادیاح و کلاتها متّصل بدین .
پنجم ربع خواشد و وریان
و این رَبع کلاتها بسیار دارد چون برقن و ستاج و دارین و باشین ...
ششم ربع خسروجرد
و از آن رَبع بود دیه آبارى به وى متّصل و عثماناباد و دیه سدیر و ...
هفتم رَبع باشتین
و آن باشتین بود و نامین و ریوَد و ...
هشتم ربع دیوره
و آن دیه هاى بسیار دارد ، آن را قُرى الجَبَل خوانند و ...
نهم ربع کاه
و این قصبه چشُم بود و بروغن و مُغیثه و ...
دهم ربع مَزینان
و این مزینان بود و مایان و کموزد و داورزن و صدخرو و طزر و بهمن آباد و مِهر ـ که آنجا مزارع اقلامِ بَحرى باشد ـ و ماشدان و سویز و غیرِ آن .
یازدهم ربع فریومد
و این فریومد و اسحاق آباد و فیروزآباد و نهاردان ، و غیر آن بود .
دوازدهم ربع پشاکوه
و این دیهى چند معدود بود چون استاربد ، و دیه بیشین و غیر آن
تاریخ بیهق ، ص34 ـ 39
* * * * * * * * * * *
باز همین بیهقی در بارۀ ابوحامد محمّد بن جعفربن الحسین الحنیفى البیهقى نوشته است :
ولادتِ او در دیهِ فریومد بوده است ، و او راآنجا اولاد واَحفاد بودند ، و حاکم امام محمّدحنفى از فرزندانِ او بود ، و مردى عالِم و ورع و متّقى و حافظِ مذهب .
والعَقَبُ مِنهُ الحسن و الفقیه ابوصالح و الحسین . حسن حاکم و خطیبِ فریومد بود و ابوصالح در سمنان در راهِ حجّ در وقتِ انصراف فرمان یافت فى شهورسنة ستّ و اربعین و خمسمائة [ سال 546 ] و حسین در مرو مدرّس و مفتى بود مدّتى وآنجا فرمانِ حقّ تعالى به وى رسید .
و جدِّ ایشان ابوحاتم حنفى دبیر سلطانِ آن عهد بود و او از افاضلِ عهد بود و او را پسرى بود شُعَیب نام و نبیره مسعود نام و مسعود بن شُعَیب بن محمّد بن جعفر الحنیفى هم از علما و روّاتِ احادیث است و وطنِ ایشان فریومد و مزینان بوده است . و از بیت ایشان بود الحاکم ابوالعلاء صاعد بن محمّد الحنیفى و قاضى مزینان بود و محدّث . [ تاریخ بیهق ، ص170 ]
ابوالحسن علیّ بن زید بیهقی ( ابن فُندُق ) ، تاریخ بیهق ، کتابفروشی فروغی/ چاپخانه اسلامیه ، چاپ دوم .
* * * * * * * * * * *
در آن روزگار که فرومد و فیروزآباد و استربند و کلاته سادات و عبّاس آباد و ... از سبزوار جدا و به شاهرود ملحق شد ، شاهرود البتّه جزو سمنان نبود بلکه جزو خراسان بود ، مردمِ مزینان اعتراض کردند :
اعتراض به الحاقِ مزینان به شاهرود
انتشارِ خبرِ ضمیمه شدنِ « مزینان » به شاهرود باعثِ نارضایتى اهالى مزینان شده و عدّه اى نزدیک به پانصد نفر در تلگرافخانۀ آنجا تجمّع و اعتراض خود را نسبت به این مسأله به اطّلاع مسئولین دولت و ریاستِ وزراء ، رساندند .
سپس معترضین در مسجدِ جامع جمع شدند ، براى آنان بیانیّۀ ریاستِ وزراء قرائت شد و تلگرافهاى لغوِ مالیاتهاى جدید و افتتاحِ مجلسِ شوراى ملّى نیز خوانده شد . تجمّع پایان یافت ولى معترضین نماینده اى را براى ماندن در تلگرافخانه تعیین نمودند تا پاسخِ خود را دریافت کنند .
روزشمارِ تاریخِ معاصرِ ایران ج 1 ، ص 231 ـ روزنامه ایران ، 15 / 4 / 1300 ، ص 2 و 1
* * * * * * * * * * *
و مردمِ فرومد عریضه نوشتند و التماس کردند ، حدودِ نود سالِ پیش :
مقامِ منیعِ هیئت مجلسِ شورای ملّی ـ شَیَّدَ اللهُ اَرکانَهُ العالی 3 / 10 / 1305
عرضداشتِ ضُعفا ؛ رعایای بلوکِ فرومد و فیروزآباد به مقاماتِ عالیه
آنکه این بلوک تا شاهرود 35 فرسخ مَسافت است و چون خیلی دور از مرکز واقع گردیده ایم ، چُنانچه تعدّی با ضُعفا وارد شود ، غیرممکن است به شاهرود برویم عرایض و تظلّماتِ خود را به مَقاماتِ مربوطه بنماییم . چُنانچه ده تومان نقدی به ما شود مثلاً باید مضاعفِ آن را خرج نماییم که آیا به دادِ ما ضُعفا برسند یا خیر ؟! و چُنانچه جراحتی به ما وارد آید تا برسیم به شاهرود اثری از او نخواهد ماند . چرا که 7 ( هفت ) منزل راه است و مبالغی خرجِ مأمور خواهد بود تا برسد به بلوک . لذا است هر چه صدمه ای به ضُعفا وارد می شود . دادمان به مقاماتِ عالیه نمی رسد و فِی الواقع گرفتارِ فقر و بدبختی گردیده ایم .
و تا سبزوار 12 الی 13 فرسخ است و وصلِ به مرکزِ مزینان است و تمامِ مرابطۀ اهالی با آن ناحیه است .
استدعای عاجزانه از آن هیئتِ محترم که اسبابِ آسایشِ ضُعفا را فراهم فرموده ، در جزءِ سبزوار محسوب دارند و سابقاً هم جزءِ سبزوار بوده است . امیدواریم که عطفِ مرحمتی فرمایند و کَما فِی السّابق محوَّل به سبزوار فرموده که دعاگوی آن ذواتِ اقدسِ مقدّس باشیم .
رعایای بلوک فرومد ـ فیروزآباد
(14 مُهر و 5 امضا ـ که بعضی مُهرها ناخواناست . )
مُهر الاحقر ... ، مُهر الاحقر [ شیخ ] حسین اسلامی ، مُهر میرزا احمد موسوی [ بنی هاشمی / هاشمیانپور ] ، مُهر کربلایی حسین[ تُرک ] ، مُهر رمضانعلی [ شریعتی ] ، مُهر محمّد ، اسماعیل الحسنی ، مُهر حسنقلی عیسی [ شکریان ] ، عبدالوهّاب حسنی [ میری ] ، امضای اسکندر بیک [ کوچه جنان ] ، مُهر محمّدحسن بیک ، مُهر سلیمان بیک ، مُهر محمّد بیک ، مُهر میرزا ذبیح الله الحسنی [ هاشمی ] ، قربانعلی امین الحاج ، نصرت بیک فیض الله [ فیضی ]
ورود به دفتر مجلس شورای ملّی 3 / 10 / 1305 ـ شماره 5103
ارجاع ـ به وزارتِ داخله مراجعه شود 12 بهمن ماه 1305
سایت بلاگفا دوباره دچار مشکل شده و امکان درج مطلب نمی دهد .
نتیجه : فعلاً امکان درج مطلب در « خطّۀ فریومد / فرومد » نیست .
« ... أَلا بذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ . »
( رعد ، 13 / ٢٨)
دل آرام گیرد به یادِ خدا
بسم الله الرّحمن الرّحیم
وصیّتنامۀ شهید روحانی و پاسدارِ اسلام محمّد علی عزیزی
بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین
با حمد و سپاس خداى تعالى و ایزدِ منّان را که اوّل الاوّلین و آخِر الآخِرین است .
سپاس آن خداى را که بخشنده و پوشانندۀ گناهانِ ماست .
درود و سلام بر پیغمبرِ خاتم ، محمّد (ص) و ( ائمّه اطهار ) و بر اولیاء الله .
خداوندا تو را شُکر مى کنم که به این بندۀ حقیر و گنهکارت اجازه داده اى تا براىِ رضاىِ تو بجنگد .
خداوندا گناهانِ مرا ببخش و اگر به درجۀ شهادت نائل گشتم مرا با شهداى مخلصِ خودت محشور بگردان و دریچۀ مغفرت و رحمتِ بى پایانت را به روى من بگشاى .
درودِ من به رهبرم که راهنماى ما به سوىِ شهادت و مَسلخِ عشق است . از بَرَکَتِ این رهبر بود که چهرۀ واقعى اسلام و قرآن را باز شناختیم . پیرِجماران بود که مرا از ضلالت و گمراهى و فساد نجات داد و به سوىِ شهادت و سعادتِ دنیا و آخِرت ( همراه ) کرد پس بیش از پیش قدرِ این رهبر را بدانید و به نصیحتهاى وى گوش دهید .
پدر و مادرِ مهربان و غم پرورم !
سلامِ مرا بپذیرید و مرا ببخشید که نتوانستم محبّتهاى شما را جبران کنم . به خدا قَسَم اگر تمامِ شب و روز زحمت می کشیدم و به شما محبّت مى کردم باز هم کم و ناچیز بود چه رسد به اینکه من اصلاً کارى براى شما نکرده ام .
پدر و مادر !
هر چند من مى روم و از شما جدا مى شوم امّا شما ناراحت نباشید و این را بدانید که من امانتى در نزدِ شما بودم و مبادا پس از شهادتم گریه کنید و اشک بریزید .
وقتى نماز مى خوانید برایم دعا و طلبِ مغفرت کنید .
پدرم !
مبادا روحیّه ات را ببازى و تحتِ تأثیرِ احساسات قرارگیرىدشمنانِ اسلام را شاد کنى تا آنجا که جان دارید از ایران و انقلاب و رهبر و روحانیّت دفاع کنید .
پدرِ عزیزم !
مرا براى رضاى خدا به جبهه فرستادى همانطور که موقع ( اعزام ) ناراحت نبودى اگر من شهید شدم نیز ناراحت نباش .
مادرم !
تو باید افتخار کنى که فرزندت در راهِ خدا به این مقامِ والا رسید .
من هم افتخار مى کنم که در دامانِ مادرى همچون تو پرورش یافتم و به این مقامِ والا رسیدم .
مادرم مبادا صبرت لبریز ( شود ) . تو نباید ناراحت باشى که فرزندت فداى راهِ حقّ و حقیقت شد .
مادرم !
غم مخور وبراى رسیدنِ صبح پیروزى شادى کن .
و امّا اى برادران و خواهرانم !
درس بخوانید چون میهنِ اسلامى ما به فرزندانِ با سواد احتیاج دارد و سعى کنید درس خواندنتان با اخلاص و تقوا باشد که در این صورت پیروز مى شویم و گر نه امکان ندارد .
و شما اى خواهرانم !
زینب گونه باشید و وقتى ازدواج کردید فرزندانى نیک و اصیل تربیت کنید .
برایم گریه نکنید که من به زندگى جاوید رسیدم .
و در آخِر از همه حلالیّت مى طلبم و از همۀ فامیل و دوستان مى خواهم که هر بدى دیده اند حلال کنند و از همۀ شما مى خواهم که از فضلِ بى کران خدا ناامید نشوید و من ناامید نشدم با دلى محزون و به نگاه عاشقانه به سویش شتافتم .
با عرضِ معذرت متأسّفانه مسائلى [ است ] که من نتوانستم وصیّتنامۀ مفصّلى بنویسم امیدوارم همین چند خطّ که خیلى جزئى گفته ام که به آنها عمل کنید و مرا ببخشید .
مهمّ ترین شرطِ وصیّتنامۀ من این است که در همین لحظه وصیتنامه ام را مى خوانید و موقعى که خواستید به بهشتِ رضا بیایید حتماً حتماً اوّل سرِ مزارِ برادرم و بعد اگر فرصت داشتید سرِ قبرِ من بیایید و یک فاتحه اى بخوانید .
خواهشمندم اگر به هیچ یک از شرطهاى وصیّتنامه عمل نکردید براى من مهمّ نیست ولى این یکى را باید عمل کنید زیرا در غیر این صورت راضى نیستم .
مقدارِ یک ماه روزۀ قرض برایم بگیرید و حدودِ سه ماه نماز بخوانید و مرا حلال کنید و برایم حلالیّت بطلبید .
اینها را نوشتم به خاطرِ اینکه به حدیثِ پیغمبر عمل کرده باشم .
وَ السّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
خدایا خدایا رهبرِ ما را تا انقلابِ حضرتِ مهدى نگه دار
خدایا خدایا تا انقلابِ مهدى خمینى را نگه دار
بسم الله الرّحمن الرّحیم
وصیّتنامه محمّد ابراهیم عزیزى
« ... أَلا بذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ . »
( رعد ، 13 / ٢٨)
دل آرام گیرد به یادِ خداى
با شهادتِ خویش شهادتینم را بر صفحۀ خونبارِ تاریخِ اسلام مى نگارم که :
اَشهَدُ اَن لا اِله اِلّا الله وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله .
وَ اَشهَدُ اَنّ عَلیّاً وَلِىُّ الله وَ اَشهَدُ اَنّ الخمینى نایبُ الامام و امامُ امّت الاسلام .
درود بر مهدى و سلامى از راهِ دور از میانِ آتش و خون بر امام خمینى
و به یادِ شهداى گلگون کَفَنِ انقلابِ اسلامى که با خونِ خود اسلام را زنده و ما را هم به راهِ واقعى رهنمون شدند .
پدر و مادرم ، برادران و خواهرانم !
بدانید که راهى را که انتخاب کرده ام با آگاهى کامل بوده است و براى دفاع از اسلامِ اصیل و میهنِ اسلامى براى مقابله با کفّارِ جهانى برآمده ام و پیروِ راهِ الله هستم و تا آخِرین قطرۀ خونم از اسلام دفـاع مى کنم . والسّلام
پدرجان و مادرجان !
از اینکه هدیه اى ناقابل را به پیشگاهِ خداوند ارزانى داشته اید مبادا غمگین باشید .
مبادا از براى شهادتِ من در هدفِ اسلامیتان خدشه اى وارد شود .
مادرجان !
از تو مى خواهم چون من فرزندانى تربیت کنى که در راهِ رسیدن به الله هر سختى را تحمّل کند .
مادرجان !
شیرت را بر من حلال کُن ، مرا ببخش ، به خاطرِ نافرمانیهایى که کردم .
پدرجان !
زحماتت را ، زحماتِ شبانه روزیت را بر من حلال کن و برایم دعا کن .
برادران و خواهرانم !
مرا ببخشید . خیلى من با شما بدرفتارى کردم . ببخشید این برادرِ همیشه حقیرتان را .
و تو برادر على جان و هادى جان و حسین جان !
سنگرِ مدرسه را حفظ کنید و همواره بکوشید که براى آیندۀ این مملکت لااقلّ مردى مفید باشید ما که عُرضۀ آن را نداشتیم .
اى دوستان و اى همرزمان !
دست به دستِ همدیگر بدهید و دشمنِ اسلام و بشریّت را نابود کنیم .
در صورتِ شهیدشدن در بهشتِ رضا دفن نمایید .
وَ السّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
عزیزى ـ امضا
ماههای فروردین و شهریور بیشتر فرومدیها به زادگاهشان بر می گردند و اگر همزمان با ماههای رمضان و محرّم نباشد بیشترین عروسی رُخ می دهد . دکتر علی اکبر معینی شعری با گویشِ فرومدی آمیخته با طنز و واقعیّت در این زمینه برای شما فرستاده است :
مُـرغ و خـروس
هو بِچا خوب گُوش کِنین مِ « اکبَرام »
دِ ای دِنیا غُصَّه و غِم نِدَرام
آهای بچّه ها خوب گوش کنید : من « اکبر » : هستم ، در این دنیا غصّه و غم ندارم .
گوش کِنین ای قِصِّه ها راسته هَمَش
شِعرا « اَکبَر » قَطِق و ماستِ هَمَش
گوش کنید : این قصّه ها همه اش راست است ، شعرهای اکبر قاطق و ماست است .
یَک خِروس بو و یَکی مَردَکی پیر
پیرمَرد مِدایِشَ ماست و فِطیر
یک خروس با پیرمردی بود که به خروس ماست و فطیر می داد .
خروسَک به جو سِحَر ، نِمازی شوم
بنگ مِدا تمرین مِکِرد اَروم اَروم
خروس به جای سحر ، نماز شام / غروب بانگ می داد و آرام آرام تمرین می کرد .
سِحَری روزی زِمِستو صِحَبی آقا خِروس
مِشنِوَه بانگ خِروس : عروس عروس !
سحرِ یک روز زمستان ، صاحبِ آقا خروس می شنود که خروس بانگ می دهد : عروس ، عروس !
صِحَبی خِروسَکی قِصِّۀ مِ
گفت کی : اَی خِروسِ چشم بستۀ مِ
صاحبِ خروسِ قصّۀ من ، گفت که : ای خروس چشم بسته ام
تِه کی نِه پول دَری و نِه شُغل و کار
سَرِت نِخوردِه به سِنگی روزگار
تو که نه پول داری ، نه شغل و کار ، سرت هم به سنگِ روزگار نخورده است .
تِ کی هوچ پِگَه نِگی قوقولی قوقو
صِحَبِت به تِه مِگَ : « کَچِه لِگو »
تو که هیچ صبح پگاهی « قوقولی قوقو » نگویی ، صاحبت به تو می گوید : ساده !
صُحبَتی زِن بُردنت دِگَه چینِه ؟
گِندِمو دَری خَنَه ر کی وَرچینه ؟
صحبت از زن بُردنَت دیگر چیست ؟ پس گندمهای دربِ خانه را چه کسی برچیند ؟
خِروسک پاشه دِ یَک کَوش کِرد و گفت :
نِگا کو اَلاون صِدام رِفته کِلوفت
خروس پایش را در یک کفش کرد و گفت : نگاه کن الآن صدای من کُلُفت شده است !
پِرُّ مِ وَل وَل مِنِن مثلی طِلا
دُمبمِ شَنَه مِنام مِ سِر بَلا
پَرهای من مثل طلا وَل وَل / بَرق می زنند ، دُمم را هم سَربالا شانه می کنم !
دِگَه وَختِش رِسیَه کی زِن کِنام
پَیی دَری هَمسَیَه ر چِمِن کِنام
دیگر وقتش رسیده که زن بگیرم ، پای دربِ همسایه را چَمن کنم / بکوبم !
( کنایه از اصرار در خواستگاری )
مُرغی هَمسَیَه ر دِیه چِه خوشکِله ؟
صِحَبی مُرغِ دِیه دِ وِل وِلِه ؟
مُرغ همسایه را دیده ای چقدر خوشگل است ؟! صاحبِ مرغ را دیده ای در ولوله و هیجان است ؟!
مرغی چاق و با وفا و سر به زیر
پِرُّ او نَرم و سفید عَینی حریر
مرغِ چاق و باوفا و سر به زیری است ، پَرهایش هم نَرم و سفید مانندِ حریر است .
ابروهاش کِمَانینه مِردُمکش سیا سیا
چِشمَکام مِزنَه مِگَه : خِروسِ مِ بیا بیا
اَبروهایش مانندِ کَمان است ، مردمکش سیاهِ سیاه ، به من چشمک می زند می گوید : خروسِ من بیا بیا !
ماری او پیرِ و لِکِّ لِک مِنَه
هَنَر از سِر پِنجِه هاش چِکِ چِک مِنَه
مادرِ او پیر است و به سختی راه می رود ، هنر از سرپنجه هایش می چکد !
اَگه او بشوِه عَروسی ای خَنَه
نِه نِهار مُشکِل دَرَه ، نِه صُبحَنَه
اگر او عروسِ این خانه شود ، مشکلِ ناهار و صبحانه وجود ندارد .
صِحَبی خِروس کی دی خِروسِ جاهلِ جِوو
پا دِ یَک کَوش کِردَه و مِگَه : هَمو
صاحبِ خروس که دید خروسِ جاهلِ جوان ، پا در یک کفش کرده و می گوید : فقط همان !
گفت کی : خاب بَشِه خودام فِردا سَحَر
مِرام و هَمسیه هار مِنام خِبَر
گفت که : خُب ، باشد خودم فردا صبح ، می روم و همسایه ها را خبر می کنم .
فامیلا هَمسَیه ها با دِهُل و سِنّا و دَف
خُنچه ها وَردِشتَنو دِ خُنچِه ها تُخمِ عَلَف
فامیلها و همسایه ها با دُهُل و سُرنا و دَف ، خُنچه ها / خوانچه / طَبَق بر روی سر گذاشته و در آنها تخمِ علف است .
+++
زِناشَ اَرا کنون و مِرداشَ سِبیل سِبیل
چو بَزی مِنِن اونا دو نِفری با دسته بیل
زنهایشان آرا / آرایش کُنان و مردهایشان سبیل در سبیل ، دو نفری با دسته بیل چوب بازی می کنند .
یَک عَدّه هورا مِنِن و یَک عَدّه شَباش مِگِن
یَک عِدّه فُحِش مِتن و یَک عِدّه دِعاش مِنِن
عدّه ای « هورا » و عدّه ای « شادباش » می گویند ، گروهی فحش می دهند و گروهی دعا می کنند .
جِوونا یَک عَدِّه شَه لات بَزی ها به دَر مِنِن
با او کار و گِندِشَه شیطونِ هَی خِبَر مِنِن
گروهی از جوانها لات بازی در می آورند ، با کار و گندشان هی شیطان را خبر می کنند .
دخترا یَک عَده شَه خیلی اَروم و مَحجوبِن
هَمونا پیشِ خدا بندۀ خوب و محبوبِن
گروهی از دخترها خیلی آرام و محجوبند ، همانها پیشِ خدا بندۀ خوب و دوست داشتنی اند .
خلاصه عروسی و بزِن بکووی وَر پانِه
مرغی هَمسایَه عروس و او خروسام دَمانه
خلاصه عروسی و بزن و بکوبی برپاست ، مرغِ همسایه عروس و خروس هم داماد است .
+++
وقتی شَو عروس دَمار وَ جا مِنِن
یَک عِدّه کیسه گِناه دِ جا مِنِن
وقتی شب عروس و داماد را به حِجله می فرستند ، گروهی کیسۀ گناه خود را پُر می کنند .
+++
فِردَا ، روزی شَوی دامادی او
خِروسَک مِخَنَه هَی : قوقولی قوقو
فردا ، صبحِ شبِ دامادی ، خروس هی آواز سر می دهد : قوقولی قوقو
بیا اَی مُرغَک خوب ، تازِه عَروس
بیا اَی مرغک خوب ، جُفتِ خروس
ای مرغک خوب ! ای تازه عروس بیا ! ای جُفت خروس بیا !
بیا از خَنَه وَبیری ، سِحَره !
بیا ببو دِ بیری چه خِبَره
بیا از خانه بیرون ، سَحَر است ، بیا ببین در بیرون چه خبر است !
بیا و کُندی خَنَه ر جَرو بزِن
بیا ، بَرف اَمیَه ، اونار پَرو بزِن
بیا کَندوخانه / انباری را جارو بزن ، بیا برف آمده آنها را پارو بزن .
بیا و قِلِف وَزِیِری پوسَه کو
سِوا از ای گِندِما شِبوشَه کو
بیا قلف / قابلمه مسی را زیر پوسه / آرامپز بگذار ، و آفتها را از گندمها جدا کُن .
پوسه : ریختن ذغال زیر و روی قلف ـ شبوشه : نوعی حَشره آفتِ گندم
بیا ، یَک بجَگَری وَردَ بریم
یَک کِمی خُلفَه و روجنَجی اَریم
بیا یک وجین کننده بردار برویم ، مقداری خُلفه و روجناجی ( نوعی سبزی خودرو ) بیاوریم .
بیا و با تِیغ ای علِف دِرَو
کِمَکام کو تَا کِنام مِیمار بیرَو
بیا کمک کن تا با داس ، شاخه های بی رویّۀ میم / مو / درختانِ انگور را ببرّم .
بیا و میشار بدوش و برِّهار
سِواشَه کو و برو برِ نِهار
بیا و میش ها را بدوش و برّه ها را جدا کن و برای درست کردنِ ناهار برو .
خِلَاصَه ، خِروس مِگُفت و کار مِکِرد
دِ دِلِش هَی هَوَسی نِهار مِکِرد
خلاصه خروس این حرفها را می گفت و کار می کرد و گاه در دلش هوس ناهار می کرد .
خِروسَک هَی کار مِکِرد و حَرف مِزَه
نوکِّشِه هَی دِ یَخ و دِ بَرف مِزَه
خروس همین طور کار می کرد و حرف می زد و منقارش را در یخ و برف می زد .
او خِروس هَمی کی شُد وَختی نِهار
اَمَه بنشَست عَینی بُرجِ زَهرمار
آن خروس همین که وقت ناهار شد ، دقیقاً مثل « بُرج زهر مار » ( کنایه از ناراحتی بسیار ) آمد نشست .
خَنوم مُرغَه تَحتِروم کِردَه و تَخت
خُسبیَه ، پونِکی مِزنَه دِ رو تَخت
خانم مرغ پَرهایش را باد انداخته و راحت روی تخت خُسبیده و پینکی / چَرت می زند .
نِه نِهار دِرُسته ، نِه خَنَه جَرو
نِه حَیاط تِمیزه ، نِه برفا پَرو
نه ناهار درست است ، نه خانه جارو شده ، نه حیاط تمیز است ، نه برفها پارو شده .
خِروسَه دَست از دهَن وَرداشت و گفت :
وَخی یالّا مُرغَکی تِنِه کِلُفت
خروس دست از دهان برداشت و گفت : برخیز ای مرغک تنه کُلُفت !
برو پیش صِحَبی اَولِه دِروت
برو یالّا کی نِبونام رِنگ و روت
برو پیشِ صاحبِ آبله در صورتت ، زود برو که رنگ و رویت را نبینم .
برو زود کُونِه پلَشتی بی حَیا
برو یالّا چَنِه خُشکی لِوسیا
زود برو ای کُهنۀ پلشت / ناپاک بی حیا ، زود برو چانه خشکِ لب سیاه
مارِتام مثلی خودِت رَاحت طِلَب
برو یالّا مُرغکی جِشتِ جِلَب
مادرت هم مثلِ خودت راحت طلب است ، زود برو مرغکِ زشتِ جَلَب
مُرغَکِ تازه عروسِ خوش خیال
تَزَه بیدار شد از خُو و خیال
مرغکِ تازه عروس خوش خیال ، تازه از خواب و خیال بیدار شد .
دید کی اَی داد خِروس حُرحُری
عَینی یَک مُرغِ کِروجِ کُرکُری
دید که ای داد و بی داد خروسِ حُرحُری مانندِ یک مرغِ کُرچ کُرکُری
پشَنیش چُرتِ و اَخمِش دِ هَمِه
سر و تِه حَرفِش نِهار و شِکِمِه
پیشانیش چُرت و اَخمهایش در هم است ، سر و تَه حرفش ناهار و شکم است !
گُفت : کی اَی داد خِروسی بی مِحَل
همه حَرفات دِروغ بو و دِغَل
مرغ گفت : ای داد و بیداد خروسِ بی محلّ ، همۀ حرفهایت دروغ و دَغَل بود ؟!
مُرغ لَو سی سیری از تِرسِ خروس
کی دِلِشِه بزیَه بو هَمچی عروس
مرغِ لب سی سیری ( 2250 گرمی ) از ترسِ خروسی که از چُنین عروسی دلزده شده بود
سَری لُخت و پا برینه بی قِرار
اَمیَه به دِمی دَر و کِردَه فِرار
سرِ لُخت و پا برهنه ، بی قرار ، دمِ درب آمده بود و فرار کرده بود .
29 / 12 / 1374