دوست داشتم زمستان 1392 بیایم وسطِ باغ را که جو کاشته می شد درخت بکارم به پدرم گفتم : می خواهم بیایم باغ را درخت بکارم . پدرم خوشحال شده بود و به دخترِ برادرش گفته بود زمین را جو نکارید که مهدی می خواهد بیاید درخت بکارد ولی کارِ اداری امکانِ درختکاری نداد در نوزدهم اردیبهشت ، آخِرین مرتبه ای که با پدرم به باغ رفتیم پدرم از من خواست که دنبالش راه بروم ، مرا دورِ باغ چرخاند و همۀ بوته ها و درختها را با نام نشانم داد . گفته بودم که من ابتدا جلوِ پدرم افتادم ولی بعد افسارِ نفسِ امّاره را گرفتم و گفتم : پدر گفت : دنبالِ من بیا ، نگفت جلو من راه بیفت ! پدر سفارشهایش را کرد و با هم راهی مشهد شدیم ، یک ماه بعد غزلِ خداحافظی را خواند .
اسفند 1393 که من بازنشست شده بودم یک ماهی برای باغ وقت گذاشتم . ابتدا تراکتوری را گفتم تا در زمین چند جویۀ درست کند بعد با بیل خاکها را برداشتم ، بعد در هر جویه با فاصله گودالی کَندم تا درخت بکارم ، صد تا گودال در هشت جویه کَندم و نهالهای انار ، انگور ، انجیر ، گردو ، گُلابی ، آلبالو ، گیلاس ، سیب ، زردآلو ، هلو ، ... کاشتم . همزمان مادرم برگهای خشک را جارو کرد و با چادرشب در یک جا جمع کرد ، برف آمده بود و هوا سرد بود و چای می چسبید . آشغالها آتش زده شد تا باغ صاف و مرّتب شود .
دو ردیف انجیر ، دو ردیف انگور ، دو ردیف هم انار ، دو ردیف هم درختانِ دیگر ، نوبتِ آبیاری شد مشکلاتِ آبیاری مرا بر آن داشت که برای جوی اصلی طرحی اساسی بریزم . سنگهایی که برای کَرت بود همه را درآوردیم و با بلوک جوی را درست کردیم با عرضِ دو متر فاصله ، دیوارۀ دیگری ساختیم و در بینِ آن چهار محلّ برای ورودِ آب به جویه ها ( کَرت ) گذاشتیم . چهار کِشُو ( بَرق ) هم نصب کردیم . کنارِ سکّو هم با فاصله ، چند تیر چوبی نصب کردیم ، تیرها را در قسمتِ بالایی سوراخ کردم تا امکان اتّصال سیم در آن باشد . نحوۀ آبیاری را به سَبکِ غلام گردش در آورده بودم . حالا دربِ ورودی و دیواری که خراب شده بود باید درست می شد و روی جوی آبی که در کوچه از جوی اصلی منشعب می شد باید پُل زده میشد . اصطلاحاً یک « سونه » درست شد .
درختهای توت را هَرَس کردیم و درختانِ تاک را از روی درختانِ توت که خیلی بالا رفته بود و چیدن انگورهایش مشکل بود پایین کشیدیم و آنها را هم یک نفر هَرَس کرد . اصطلاحاً « بیرَو » شد . بینِ تنۀ درختان که تیرهایی گذاشته بودم و چَفت زده بودم ، سیمِ مفتول کشیدم و بین تیرهایی هم که کنارِ سکّو عَلَم کرده بودیم شاخه های درختان انگور را قرار دادم .
دیوارِ ضلعِ شرقی کوتاه و خراب و گوسفندرو بود باید درست می شد شروع به بنّایی کردیم و چهار ردیف با بلوک کار شد و یک متری هم با آجُر کار شد و درختانِ انار نَفَسی تازه کشیدند . همزمان یک چاه هم برای سرویس بهداشتی کَنده شد .
نهالها جوانه زده بودند و گُلهای آفتابگردان خودرو ، سبز شده بودند و باغ را سرسبز کرده بودند . جویه ها هم پُر لوبیا بود . خارها هم موقعیّت جَوَلان پیدا کرده بودند . دربِ سمتِ خانه ها هم با دیوارش درست شد .
درختانِ انگور و انار و میوه های دیگر گرفته بود امّا اَنجیرها مثلِ پیروانِ اِنجیل رُهبانیّت پیشه کرده بودند ، جایشان را درختانِ گردو و زردآلو و عَلَف خِرس ( زالزالک ) و ... کاشتیم . علفهای خودرو هم هر جا که دلشان بخواهد سر در می آورند . آبیاری باغ راحت شده و درختان نیاز به کودبار دارند .
کنارِ دیوارِ ضلعِ جنوبی ، سمتِ قبله هم باید پایه اش قوی شود که با این کار راهروی هم برای آمد و رفت درست می شود ، پلّه ای هم برای چیدنِ میوه ها جور می شود ، امکانِ نصب چند پایه ( گَزَه / قیّم ) هم برای درختانِ قدیمی خصوصاً انگورها فراهم می شود .
کم کم در جستجوی یک نام هم برای باغ می افتم . باغ از پدر و جلوتر از آن از پدر بزرگم بوده ، مرحوم صفرعلی یاقوتیان ، پس نامِ باغ را ( باغِ صفرعلی ـ باغِ یاقوت ) می گذارم تا نامِ نیاکانم زنده بماند .
سکّوی باغ مرحله به مرحله نشان می دهد که باید کاملتر شود . روی سکّو سیمان شود ، دیوارۀ سمتِ دیگر سکّو چیده شود ، دیوارِ ضلعِ غربی هم خراب و دوباره درست شود ، عجبا یک متر تا یک متر و بیست سانت که فضا پِرت شده بود قابلِ استفاده شد . حالا جای مناسبی برای « سیزده به در » یا یک نشستِ دوستانه یا نصبِ چادر یا ... فراهم شده است .
هَرَس باغ که کار یک سال نیست ، باغ هر سال هَوَسِ هَرَس دارد ، اگر دردِ پا عارضِ مادر نشده بود و مادر مثلِ سالیانِ قبل نان می پخت ، چوبِ آتشِ تنورش فراهم بود !
از کوچه باغ هم یادمان نرود ، جوی وسط کوچه به کنار کشیده شد و کُلّ جوی از سرِ چهار راه اَعلا عینیان تا آخِر کوچه که صدمتری هست با بلوک کار شد ، کنارۀ جوی پُر خاک شد تا هموار شود و دو اتاقِ انتهای کوچه خراب شد تا محلِّ تردّد گُشادتر باشد .
این گزارشی از چهار سال کار است که من همچُنان دنبالِ پدر دور باغ می روم و او تک تکِ بوته ها و درختها را با نام نشانم می دهد . گاه در حین کار به یادِ پدر می افتم و آن همه شبهایی که برای آبیاری به باغ آمده است ، یا سالی که یک تختخواب برایش گرفتم و در زیرِ درختانِ توت ، روی جوی آب گذاشتم و پدر بیشتر اوقاتش در باغ بود و شبها هم در باغ می خوابید تا مواظبِ گاوها باشد . یادم می آید که پدر باید زمین را بعد از شخم زدن ماله و هموار می کرد ، او مرا که سنّ کمی داشتم تشویق می کرد بیا برویم تا سوارِ ماله شوی ، ریسمانِ ماله را به دوشش می انداخت و مرا سوارِ ماله می کرد ، من به جای خوشحالی ناراحت می شدم که پدرم نَفَس نَفَس می زند ، یک بار پدرم تعریف می کرد : با محسن که آن وقتها سه چهار ساله بود به باغ آمدیم ، همین که واردِ باغ شدیم ، محسن پُرسید : بابا من و تو الآن چی هم می شویم ؟ می خندید و می گفت گفتم : ما با هم دوست هستیم !
من در باغ با نَفَس نَفَسهای پدرم نَفَس می کشم ، گاهی آرزو می کنم : کاش پدرم زنده بود و خودش می آمد در سنّ پیری باغ را بدونِ نیاز به بیل آبیاری می کرد . زیرِ درختانِ توت می نشست و همینجا می خوابید ، دریغا دریغ !
ان شاء الله عکس هم درج می شود .
با سلام
.
تشکر می کنم ازتون به خاطر سایت خوب و مطالب جالبی که دران به اشتراک می گذارید.بنده دبیر فرهنگی و از شهر داورزن هستم . انقدر خوب باغتون رو توصیف کردید که ادم علاقه مند می شود تا از نزدیک درخت ها تون رو ببینه
سلام بر شما ـ محبّت دارید . فرومد آمدید در خدمتیم .