جمعه 17 / 9 / 1391 با پدرم و آقای عبّاس مهربانی به سمتِ « کلاته سادات » رفتیم . قبل از آنکه به روستا سرازیر شویم ، ماشین را نگه داشتیم ، چند قطعه عکس از دورنما و کلیّت روستا گرفتیم ، آقای مهربانی مسئول شورای اسلامی را که خانه اش همان نزدیکی بود صدا زد ، بعد از احوالپُرسی خواستیم که برای مُهر زدن نامه ، مُهر شورا را بیاورد .
گفت : نامه را بخوان . گفتم : خودتان بخوانید . گفت : من حوصلۀ خواندن ندارم ، سَرما خورده بود . نامه را خواندم ، مطمئن شد که موضوع نامه درخواستِ آسفالت راه علی آباد ـ فرومد است ، مُهر و امضا کرد و مقداری در بارۀ روستا با هم صحبت کردیم ، محدودۀ کلاته سادات عُلیا و سُفلی را نشان داد . گفتم : اینجا یک قبرستان دارد یا مثل فرومد دو تا ؟ گفت : یکی . کلاته سادات عُلیا کوچک و چسبیده به همین کلاته سادات سُفلی است . قبرستان در جنوبِ غربی روستاست و از همان بلندی دیده می شود ، چند سال قبل به آنجا رفته بودم و نوشته های سنگِ قبر شهدا را یادداشت کرده بودم .
استخرِ آب کلاته ساداتِ سُفلی کاملاً گِرد و دایره ای است ، جنوبِ شرقی روستا را نشان داد و گفت : آنجا « سَرنو » است که قبلاً شهر بوده و دو آبادی دِرِه و دِرِهمان آنجا بوده ، در تاریخ نوشته است ، من کتابش را ندارم ، آنجا برای خودش شهری بوده [ شاید نامش درّه بوده ، چون در درّه مانندی واقع است . ) .
کلاته سادات سُفلی یک مسجد ، پُشتش یک حسینیّه و پُشت آن یک هیئت دارد ، آیا بهتر نبود به جای سه ساختمانِ مستقلّ کنارِ هم یک ساختمان با امکاناتِ بیشتر و چند منظوره می ساختند ؟
مدرسۀ ابتدایی در بلندی ساخته شده ، فِلفلها پَهن و جای مرحوم دکتر ایرج افشار خالی بود تا کیف کند و در سفرنامه اش از گُله گُله فِلفِلهای قرمز که بر پُشتِ بامها و دَشتها پَهن است بنویسد ! از کوهِ زاواک پرسیدیم ، گفت : آمدنِ یک نفر ، هزینۀ یک روز کارگری روی دستِ شما می گذارد ، جوانی که آنجا بود گفت : آنجا خطرناک است ، پلنگ دارد . آقای مهربانی می گوید : من با یک نفر برای جمع کردنِ « زیرۀ سیاه » به آنجا رفتم ، بعد رفیقم را گُم کردم ، به چند نفر برخورد کردم که برای خودشان گوشت به سیخ کشیده بودند ، به من مشکوک شدند ، مرا گَشتند ، وقتی مطمئن شدند ، چای دادند و به اصرار یک سیخ گوشت و بعد هم ... ریختند ، گفتم : این یکی را دیگر معذورم ! ... می کشیدند و کیسه های ... داشتند ، باورم نمی شد تا اینکه نشانم دادند .
« سرنو » قلعه مانندی است که خالی از سَکَنه و آب آن خشکیده ، جوی آبی دیده می شود و درختانی که شاخه هایشان برای قطرۀ آبی دست به دعا برداشته اند . کلاغی بر رویِ درختی لانه ساخته است .
حدِّ فاصلِ کلاته سادات سُفلی و عُلیا هم در کنارِ تپّه ، فلفل پهن است ، در کلاته ساداتِ عُلیا هم مشغول بنّایی و ساختنِ حسینیّه هستند ، می خواهم عکس بگیرم ، یکی ـ دو نفرشان خودشان را پنهان می کنند که در عکس نیفتند !
از چوپانِ کنار جادّه می پرسم : اینجا چند خانوار است ؟
می گوید : 7 ـ 8 خانوار .
می گویم : تعدادِ خانه ها که بیشتر است ؟
می گوید : خالی از سَکَنه است ، کسی نمانده است .
هر دو روستا برای خودشان حمّام عمومی داشتهاند که از کار افتاده ، گویا هزینۀ حمّامی و سوختِ ( روغن سیاه / نفت سیاه ) آن تأمین نمی شود و مردم برای خودشان در منازل حمّام ساخته اند .
زمانه دگر گشته ، حمّامهای عمومی ، شخصی شده و به خانه ها آمده ، تنورهای خانگی جای خودش را به نانوایی عمومی داده است .