راضیّه
سال 1377 ـ 1378 در دبیرستان سمیّه درس می دادم . کلاس اوّل دبیرستان در آخرِ میز گوشۀ کلاس ، می نشست ، گوش به درس بود و بسیار باهوش ، یک روز که درس دربارۀ صفاتِ ثبوتیّه و سلبیّۀ خدا بود . دستش را بلند کرد و از جایش برخاست . گفت : آقا گفتید صفاتِ خدا ثبوتیّه است و صفاتِ سلبیّه در وجودِ خدا راه ندارد .
گفتید خدا تغییر نمی کند و از حالتی به حالتِ دیگر در نمی آید ، حتّی خوشحال و ناراحت نمی شود . چون خوشحالی و ناراحتی لازمۀ از حالتی به حالتِ دیگر در آمدن است و تغییرِ حالت ، لازمۀ مادّه بودن است و خدا مادّه نیست .
گفتم : بله ، خدا مادّه نیست و تغییرِ حالت هم ندارد ، پس خوشحالی و ناراحتی برای خدا معنا ندارد . وانگهی اگر خدا خوشحال یا ناراحت شود در یک لحظه برای تمامِ اتّفاقاتی که می افتد خوشحال شود یا ناراحت ؟!
بعد ادامه داد : پس چرا در حدیث گفته شده ؛ هر کسی فاطمه را خوشحال کند ، خدا را خوشحال کرده و هر کسی فاطمه را ناراحت کند ، خدا را ناراحت کرده است ؟
بعد لبخندی زد و نشست ، لبخندی که شاید کمی شیطنت در آن نهفته بود ، لبخندی که معلّم را آچمز کرده بود ! لبخندی که سالهاست هر وقت به یادِ او می افتم ، یادش با همان لبخند عجین است ، لبخندی نمکین و شیرین !
نمک دارد لبش با خنده پیوست ـ نمک شیرین نباشد وآنِ او هست !
من آن روز چه کیفی کردم از این لبخند ، از اینکه دانش آموزی دارم که می فهمد . از اینکه فهم و ادب در وجودِ این دانش آموز شانه به شانۀ هم می سایند !
چند سالی گذشت تا در دانشگاه پیامِ نورِ دامغان قبول شد ، یک روز به منزلِ پدری من در فرومد آمده بود تا با خواهرم هماهنگ کند و برای ثبت نام بروند . از عبدل آباد بود و مادرش فرومدی ، در خانۀ پدربزرگ و مادربزرگش ساکن بود . وقتی در دامغان بودند یک بار به دامغان رفتم که با خواهرم هم اتاق بود ، شب با هم در جایی مهمان بودیم .
پدرش به او گفته بود : تو با قبول شدنت در دانشگاه ، در روستا به من آبرو بخشیدی ، اوّلین دختری هستی که از روستای ما در دانشگاه قبول می شوی ! موجبِ افتخارِ من هستی !
در یکی از روزهای پاییز 1383 که او با خواهرش ، بر تَرکِ موتور پدرش سوارِ بود ، یک نیسان با سرعتِ زیاد آنها را پَرت می کند و راضیّه ، به این آیۀ قرآن لبّیک می گوید :
« یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی . » ، ( فجر ، 89 / 27 ـ 30 )
گر چه ما اندوهگین شدیم و جُز صبر ما را چاره ای نبود و نیست امّا در چهرۀ خدا ! اثری از خوشحالی یا ناراحتی نمودار نشد !
من باز به یادِ آن لبخند می افتم . به یادِ آن گوشۀ کلاس ، به نحوۀ برخاستن و نشستنش ! راستی که بعضی دانش آموزان خودشان معلّمند !