در پُستِ قبل صحبت از مدارس فرومد شد و اشاره ای به خاطراتی که بخشی از هویّت ما را ساخته اند در اینجا یکی از آن خاطرات را می خوانید .
بچّه های آسمان
آن وقتها که من دانش آموز دبستان بودم ، خریدنِ لوازم التّحریر ، لباسِ مدرسه و کیف و کفش برای خانواده ها چندان موضوعیّتی نداشت . یعنی اصلاً هیچ کدام از خانواده ها ، چه دارا و چه ندار ، به این مسئله اهمّیّتی نمی دادند ؛ چه این موضوع جُدای از اینکه در اولویّت خانواده ها نبود ، به لحاظ فرهنگی جایگاهی نداشت . بچّهها هم پذیرفته بودند که اوّل مهر لباس خواهر و برادر بزرگترشان را بپوشند .
در این میان ، بعضی پدر و مادرهایی که نیمچه سوادی داشتند و یا جوان تر بودند و به شهر رفت و آمد می کردند گاهی برای بچّه هایشان کیف و کفش های جدید می خریدند . در همان روزهای سوم دبستان بودم که یک روز برادر بزرگم ( علی ) برای ما یک کیف مدرسه فرستاده بود و چند متر پارچه مشکی . مادرم پارچۀ مشکی را به خیّاط داد تا برای خواهرم مانتو بدوزد .
من و محمّد هم کیف را گذاشته بودیم وسط و تماشایش میکردیم . ما هر دو ابتدایی بودیم و مسلّما هر دو دلمان می خواست صاحبِ آن کیف باشیم . کیف زمینۀ مشکی داشت همراه با ترکیبی از سبز و داشتنِ جاهای زیادی برای قُمقُمه و کتاب و جامدادی . مادرم غُر می زد که چرا وقتی توی یک خانه دو تا دانش آموز ابتدایی هست یک کیف می فرستی ؟ اگر می خواهی چیزی بفرستی یا باید برای هر دوشان بفرستی یا اصلاً هیچی نفرستی .
باری ، من و محمّد تصمیم گرفتیم نوبتی از کیف استفاده کنیم . آن سالها دبستانِ شرف و بیتالمقدس هر دو در ساختمانی بالاتر از شرکت تعاونی قرار داشت [ الآن هم به گمانم همانجا باشد ] و دخترها و پسرها هم در شیفتِ مخالفِ هم درس می خواندند . هفته ای که محمّد شیفتِ صبح بود کیف را با خودش به مدرسه می بُرد و قرار گذاشته بودیم وقتِ تعطیلی مدرسه ، کیف را به من بدهد . هفته ای به این منوال گذشت و من هر روز پُشتِ در مدرسۀ بیت المقدس منتظر بودم که محمّد تعطیل بشود و کیف را به من بدهد . او کیف را به من می داد و من هم وسایلم را داخل آن می گذاشتم و محمّد هم کتابهایش را زیر بغلش می زد و می رفت . بعد از مدّتی هر دو از این کار خسته شده بودیم . دستِ آخِر محمّد گفت : کیف باشد برای تو ، من کتابهایم را زیر بغلم می زنم . [ آن وقتها پسرها خیلی عادت به کیف و کوله نداشتند، یا کلاسور استفاده می کردند و یا کتابهایشان را زیر بغلشان می زدند ] . من هم خیلی خوشحال شدم و صاحبِ کیفِ رؤیایی شدم .
بعدها که بزرگتر شدم و دانش آموز دبیرستان شدم ، همین طور اتّفاقی ، فیلم « بچّه های آسمان » را در تلویزیون دیدم . چه می توانستم بگویم ؟ قصۀ فیلم روایتِ خواهر و برادری بود که در مسیر مدرسه کفشهایشان را با هم عوض می کردند. من آن قدر جذبِ این فیلم شدم که رفتم سراغِ کتابِ ادبیاتِ فارسی دوم دبیرستان و فیلمنامۀ بچه های آسمان را در آن خواندم و فیلم را هم دیدم، بارها و بارها. انگار از خواندنِ فیلمنامه و دیدنِ فیلم سیر نمی شدم. گویی به شکلی با علی و زهرا احساس نزدیکی می کردم. انگار آن دو، من و محمّد بودیم.
این فیلم و این ماجرا ، روایتگر چیزی بود که امروزه در میانِ کودکان و نوجوانان بسیار کمتر می بینم . ما ، آنروزها که کوچک بودیم وقتی به مشکلی بر می خوردیم ، به خصوص مشکل مالی ، خودمان می نشستیم و برای خود راهی می یافتیم . برای خودمان شخصیّت قائل بودیم . تا یک اتّفاقی می افتاد سریع به پدر و مادر نمی گفتیم . اوّل از فکر خودمان استفاده می کردیم ، سعی می کردیم راهی بیابیم و با گفتنِ مشکلاتمان رنجِ پدر و مادر را دوبرابر نمی کردیم . یعنی یک جور همدلی دوطرفه میانِ ما و والدین وجود داشت . از والدین طلبکار نبودیم . آنها تلاش می کردند و زحمت می کشیدند که ما را به مدرسه بفرستند و ما هم لوطی بودیم . درست و بجا خرج می کردیم . مثلاً من خیلی کم به خاطر دارم که از بوفۀ مدرسه شکلات و کیک خریده باشم . چون می دانستم این کار خرجِ هر روزه روی دستم می گذارد . برای همین صبحها زودتر بیدار می شدم و برای خودم ساندویچ درست می کردم که اگر گرسنه شدم بخورم .
آن وقتها بچّه ها در خانواده ، خیلی چیزهایشان را با هم تقسیم می کردند : لباس ، خوراک ، مداد و خودکار . کمتر بچّه ای پیدا می شد که همه چیز را برای خودش بخواهد . انگار از پدر و مادر شرم داشتیم که آنها را برای چیزهایی که می خواهیم به رنج و زحمت بیندازیم . آخر ، طبیعت و روزگار به اندازۀ کافی به آنها رنج و سختی داده بود ، اگر چند لحظه ای به دستهایشان نگاه می کردی ، ردّپای مرارتها و تلخیهای زمانه را روی آن می دیدی .
وقتی مدرسۀ بیت المقدس تعطیل می شد و پسرها به سمت در مدرسه هجوم می آوردند ، من شتابان از میانِ جمعیّت دختر بچّه هایی که تلاش می کردند واردِ مدرسه بشوند ، خودم را به محمّد می رساندم و بعد می رفتیم یک گوشه ای و محمّد کتابها و مدادش را از کیف در می آورد و من هم کتابها و وسایلم را داخل آن می گذاشتم ، هنوز اضطراب و لرزشِ دستهایم خاطرم هست که چگونه با عجله و دلهره وسایلم را داخلِ کیف می گذاشتم و به سمتِ در مدرسه می دویدم .
من و محمّد در این ماجرا ، نه تنها یک کیف را که بخشی از اضطراب هایمان ، تکّه ای از مهربانی مان ، بخشی از رنج هایمان و میزانی از آرزوهایمان را با هم تقسیم می کردیم .
این چیزی بود که ما از زندگی آموخته بودیم . زندگی به ما سخت می گرفت و ما هم سخت ایستادگی می کردیم .