عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

یک کار خوب دیگر

ابتدای جادّۀ کاهک به فرومد ، محلّ محو زبالۀ کاهک شده و منظرۀ نامطبوعی را به وجود آورده بود ، شورای اسلامی فرومد با تدبیر این مشکل را حلّ کرد و آن چهرۀ زشت از بین رفته است . از اعضای محترم شورای اسلامی فرومد و کاهک سپاسگزاریم .



کاش یَک چراغی داشتام

** چراغ  **

دکتر علی اکبر معینی

کاش یَک چراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

کاش دِرمِنَه مِکاشتام !

محصولی ورمِداشتام !

کاشکی بِجا مِکِردام

خولفَه دِجا مِکِردام

یَک مُشتی پول جِرِنگی

حاصِل شُد از زِرِنگی

اَوُردِمو بِخوردام

از خوشحَلی بِمُردام

کاش مِهام مثلی ایکَه

اَسب و آُلاغی داشتام

کاش یَک چراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

کاش فِرومَد کِلو بو

کاش وَختی خِرپَلو بو !

کاشکی دِ مونی کوچَه

بوخرِه اَدِم کِلوچه

کاشکی دِ عَیدی اِمسال

عَیدی بِتِن به قِمچال !

کاشکی دِ مونی بَاغا

قَرقَر کِنن کِلَاغا

کاشکی به جُو  ای بُلبُل

مِ یَک کِلاغی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقلی داغی داشتام

کاشکی زِنی فِلَانی

زود بِزَیِه دو گَانی

کاشکی یَکی اَز بِچاش

وَر کِلّه بوفتِه دِ چاش

کاشکی بِچِه دِگَرِش

بوخرِه کِلّه پیَرِش

کاشکی بُز و بِزغَلَش

بوخرِه خِوِر و کَلَه ش

کاش مِهام مثلی "اکبر"

هَیکَلی چاقی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

اَز تومبِلی بِموردام

کاشکی سِنجَد مِخوردام !

دَرد دِلام زِیادِه

از غُصَّه نِه یَه باده !

اَووردِنو بِخوردام

کاشکی بَد یَر مِبوردام

کاشکی هَمَش شَو بَشَه

کَوش و کِلام نَو بَشَه

کاشکی دِ شَهری شیراز

بَخچَه و باغی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

کاش داد بو  و بیداد بو

کاش آقا مِلّا داد بو

کاش گُو دِ گَو و رُو رُو

اَلِّک بَزی و هُو هُو

خَل خَل بَزی دِ بَخچه

وَختی کِلوخ دِ قچَّه !

عَیدگا میَمَیام

هو بِرو کی اَمَیام !

چَولی چِغَل بَرو کو

گِندِم و جَو اَرزو کو

کاش مِهام مِثلی مِردِم

دِل و دِماغی داشتام

کاش یَک چِراغ داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

عَمو حَسِینام اَمَه

اَز رو جِوِینام اَمَه

بِه دَر رو کی سِیل اَمه

بَشولَه و بِیل اَمَه

اَو خوری کُو؟ دِ طَقچَه

چِکَه مِنی دِ بَغچَه ؟

هَی جَا نِماز مِشوفتام

قِبو کِلو مِدووختام

دَردِ دِواش مِکِردام

میرزار صِداش مِکِردام

کاشکی بِه جُو  تِریسَه

گُوی دِلاغی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

فصلی مَه نوروز اَمَه

عَبدِالّا نوروز اَمَه

مِخَم بِرام به شیرَه

پچَّمِ سَگ مِگیرَه

وقتی مِرام گِردنی لَس

وقتی مِیام مثلی مِگَس

وقتی مِرام مِلِنگام

وقتی میام چه دِنگام

کاش قطِقی و کَمَه

از فِرومَد میَ مَه

کاش از دِلی مِهرِبو

مِ یَک سِراغی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقَلی داغی داشتام

هَم خاک و ماسَه و شِن

رِفِیق و دوست دِشمِن

اَز گُلی یاس و لَالَه

عمو و خال و خَلَه

مُرغ و خِروُس و کِفتر

میز و کِتاب و دِفتر

باری گُو و غِمَشَه

خِبَر دَرِن هَمَشَه

نِه غِم دَرام نِه غُصَّه

مُرغام دِ اُو ... سَّه !

کاشکی به جُو ایی خِرُوس

یَک مُرغی چاغی داشتام

کاش یَک چِراغی داشتام

مِنقلی داغی داشتام

هَوار هَوار آی مِردِم

سُوب و خیار آی مِردِم

اِمروز و دوش و دینَه

دِ پلَّه و رَزینَه

دَستی هَمَه به سینَه

با حِرص و آز و کینَه

وَ هَم نِگا مِکِردِن

کِیف و صِفا مِکِردِن

کاشکی بِه جُو  ایی فامیل

یَک باجِناغی داشتام

کاش یَک چراغی داشتام

مِنقلی داغی داشتام

هَر جَا دِروُغ و نَقلِ

خَموشی شَرطی عقلِ

پَاییز اَمَه فِرار کو

فِکری گُل و بِهار کُو

عقرَب و قَوس و میزو

خودِتِ وَ خَنَه خیزو

کاشکی گِرِه وا رِوِه

دِروُغگُو رسوا رِوِه

کاشکی دِ موُنی ملَّت

نوُفتِه اَدِم به ذلَّت

کاش مِ هام مثلی اَغِل

قُلف و یِراقی داشتام

کاش یک چراغی داشتام

منقلی داغی داشتام

سرایش و ویرایش 21/2/1385

 

حکایت سلطان قیس در شبیه روز عاشورای فرومد

قسمتی از شبیه فرومد در روز عاشورا حکایتِ سلطان قیس است که در هندوستان و به هنگامِ شکار موردِ هجومِ شیری قرار می­ گیرد و چون این فردِ نصرانی امام حسین علیه السّلام را به اِمداد می­ طلبد آن حضرت در بحبوحۀ جنگ با اشقیا ، موقّتا از نبرد دست بر می ­دارد و وی را از گَزندِ شیر نجات می­ دهد و در ادامه فردِ مزبور اسلام می ­آورد . این ماجرا جزو اکاذیب است .

نقد داستان قیس هندی و شیر در روز عاشورا

سیّد ... گفت : « آقای نجف ­آبادی ! روزی پای منبرِ شما  بودم و شنیدم که می ­فرمودید : روزِ عاشورا در حینی که حضرتِ حسین علیه السّلام در مقابلِ لشکرِ کوفه قرار داشت ، رفته است به هند و قیسِ هندی را از چنگالِ شیر نجات داده است ... .

... این خبر به هیچ وجه مطابق با موازینِ عقلی نیست ؛ زیرا

اوّلا ؛ در تاریخِ هند پادشاهی به اسمِ قیس که از اسماء عربی است و تا آن تاریخ هندیها ابداً اسمِ عربی انتخاب نمی ­کردند دیده نمی­ شود .

ثانیاً ؛ فاصلۀ مابینِ کربلا و هندوستان به درجه­ ای زیاد است که رفتن و بر گشتن و با شیر صحبت کردن ‏و به شیر گفتن حمله به قیسِ هندی نکند ، به درجه ­ای زمان لازم دارد که فقط حضرتِ حسین اگر سرعت سیرِ نور را داشت ، می­ توانست این کار را بکند .

ثالثاً ؛ چه دلیلی داشت که حضرتِ حسین مبادرت به این اقدام بکند ، اگر مسئلۀ توسّل بود که توسّل به خدا ترجیح داشت همچو اثری داشته باشد . وانگهی رفتن لازم نبود ، کسی که می ­تواند در هفت هشت ثانیه چند هزار فرسنگ را بپیماید ، بهتر آن بود که قُوّه ­ای به قیس بدهد که شیر را بکُشد و یا به قولِ درویشِ ما ، به دلِ شیر بَرات کند که از پاره کردنِ قیسِ هندی صرفِ نظر کند .

رابعاً ؛ وقتی شیر به انسان حمله می­ کند آنقدر تأمّل و تأنّی نمی­ کند که قیس شاه متوسّل شود  و امام حسین در آن میانه به کمکِ وی برسد .                                                

خامساً ؛ اگر حضرتِ حسین این گونه معجزات داشت چرا با یک معجزه تمامِ اهالی کوفه را به ایمان و راهِ راست هدایت نکرد تا چُنان فجایعی رُخ ندهد . ... اگر  مابین یک خبر و موازینِ عقلی تناقض پیدا شد ، البتّه ترجیح  دارد که  به  عقل متّکی شویم . »

تخت فولاد ، ( آیت الله سیّد محمّدباقر دُرچه ­ای ) ، انتشارات امید فردا ، چاپ اوّل ، 1382 ، ص 61 و 62

این ، علامتِ جامعۀ مُرده است . دروغ را می­ پذیرد امّا راست را هرگز حاضر نیست بپذیرد !

مجموعه آثار شهید مطهری ، ج25 ،  ص 432

خاطره ـ بچّه های آسمان

در پُستِ قبل صحبت از مدارس فرومد شد و اشاره ای به خاطراتی که بخشی از هویّت ما را ساخته اند در اینجا یکی از آن خاطرات را می خوانید .

 

بچّه های آسمان

آن ‌وقتها که من دانش‌ آموز دبستان بودم ، خریدنِ لوازم ‌التّحریر ، لباسِ مدرسه و کیف و کفش برای خانواده ‌ها چندان موضوعیّتی نداشت . یعنی اصلاً هیچ‌ کدام از خانواده ‌ها ، چه دارا و چه ندار ، به این مسئله اهمّیّتی نمی‌ دادند ؛ چه این موضوع جُدای از اینکه در اولویّت خانواده ‌ها نبود ، به لحاظ فرهنگی جایگاهی نداشت . بچّه‌ها هم پذیرفته بودند که اوّل مهر لباس خواهر و برادر بزرگترشان را بپوشند .

 

در این میان ، بعضی پدر و مادرهایی که نیمچه سوادی داشتند و یا جوان ‌تر بودند و به شهر رفت و آمد می ‌کردند گاهی برای بچّه‌ هایشان کیف و کفش‌ های جدید می ‌خریدند . در همان روزهای سوم دبستان بودم که یک روز برادر بزرگم ( علی ) برای ما یک کیف مدرسه فرستاده بود و چند متر پارچه مشکی . مادرم پارچۀ مشکی را به خیّاط داد تا برای خواهرم مانتو بدوزد .

 

من و محمّد هم کیف را گذاشته بودیم وسط و تماشایش می‌کردیم . ما هر دو ابتدایی بودیم و مسلّما هر دو دلمان می ‌خواست صاحبِ آن کیف باشیم . کیف زمینۀ مشکی داشت همراه با ترکیبی از سبز و داشتنِ جاهای زیادی برای قُمقُمه و کتاب و جامدادی . مادرم غُر می‌ زد که چرا وقتی توی یک خانه دو تا دانش‌ آموز ابتدایی هست یک کیف می ‌فرستی ؟ اگر می ‌خواهی چیزی بفرستی یا باید برای هر دوشان بفرستی یا اصلاً هیچی نفرستی .

 

باری ، من و محمّد تصمیم گرفتیم نوبتی از کیف استفاده کنیم . آن سال‌ها دبستانِ شرف و بیت‌المقدس هر دو در ساختمانی بالاتر از شرکت تعاونی قرار داشت [ الآن هم به گمانم همان‌جا باشد ] و دخترها و پسرها هم در شیفتِ مخالفِ هم درس می‌ خواندند . هفته‌ ای که محمّد شیفتِ صبح بود کیف را با خودش به مدرسه می بُرد و قرار گذاشته بودیم وقتِ تعطیلی مدرسه ، کیف را به من بدهد . هفته ‌ای به این منوال گذشت و من هر روز پُشتِ در مدرسۀ بیت‌ المقدس منتظر بودم که محمّد تعطیل بشود و کیف را به من بدهد . او کیف را به من می ‌داد و من هم وسایلم را داخل آن می ‌گذاشتم و محمّد هم کتاب‌هایش را زیر بغلش می ‌زد و می‌ رفت . بعد از مدّتی هر دو از این کار خسته شده بودیم . دستِ آخِر محمّد گفت : کیف باشد برای تو ، من کتاب‌هایم را زیر بغلم می‌ زنم . [ آن‌ وقت‌ها پسرها خیلی عادت به کیف و کوله نداشتند، یا کلاسور استفاده می ‌کردند و یا کتاب‌هایشان را زیر بغلشان می ‌زدند ] . من هم خیلی خوشحال شدم و صاحبِ کیفِ رؤیایی شدم .

 

بعدها که بزرگ‌تر شدم و دانش‌ آموز دبیرستان شدم ، همین ‌طور اتّفاقی ، فیلم « بچّه ‌های آسمان » را در تلویزیون دیدم . چه می ‌توانستم بگویم ؟ قصۀ فیلم روایتِ خواهر و برادری بود که در مسیر مدرسه کفش‌هایشان را با هم عوض می‌ کردند. من آن ‌قدر جذبِ این فیلم شدم که رفتم سراغِ کتابِ ادبیاتِ فارسی دوم دبیرستان  و فیلمنامۀ بچه ‌های آسمان را در آن خواندم و فیلم را هم دیدم، بارها و بارها. انگار از خواندنِ فیلمنامه و دیدنِ فیلم سیر نمی ‌شدم. گویی به شکلی با علی و زهرا احساس نزدیکی می ‌کردم. انگار آن دو، من و محمّد بودیم.

 

این فیلم و این ماجرا ، روایتگر چیزی بود که امروزه در میانِ کودکان و نوجوانان بسیار کم‌تر می ‌بینم . ما ، آن‌روزها که کوچک بودیم وقتی به مشکلی بر می ‌خوردیم ، به خصوص مشکل مالی ، خودمان می ‌نشستیم و برای خود راهی می‌ یافتیم . برای خودمان شخصیّت قائل بودیم . تا یک اتّفاقی می ‌افتاد سریع به پدر و مادر نمی‌ گفتیم . اوّل از فکر خودمان استفاده می‌ کردیم ، سعی می‌ کردیم راهی بیابیم و با گفتنِ مشکلاتمان رنجِ پدر و مادر را دوبرابر نمی‌ کردیم . یعنی یک جور همدلی دوطرفه میانِ ما و والدین وجود داشت . از والدین طلبکار نبودیم . آن‌ها تلاش می ‌کردند و زحمت می‌ کشیدند که ما را به مدرسه بفرستند و ما هم لوطی بودیم . درست و بجا خرج می‌ کردیم . مثلاً من خیلی کم به خاطر دارم که از بوفۀ مدرسه شکلات و کیک خریده باشم . چون می‌ دانستم این کار خرجِ هر روزه روی دستم می‌ گذارد . برای همین صبح‌ها زودتر بیدار می ‌شدم و برای خودم ساندویچ درست می ‌کردم که اگر گرسنه شدم بخورم .

 

آن‌ وقت‌ها بچّه‌ ها در خانواده ، خیلی چیزهایشان را با هم تقسیم می ‌کردند : لباس ، خوراک ، مداد و خودکار . کمتر بچّه ‌ای پیدا می‌ شد که همه چیز را برای خودش بخواهد . انگار از پدر و مادر شرم داشتیم که آن‌ها را برای چیزهایی که می ‌خواهیم به رنج و زحمت بیندازیم . آخر ، طبیعت و روزگار به اندازۀ کافی به آنها رنج و سختی داده بود ، اگر چند لحظه‌ ای به دست‌هایشان نگاه می ‌کردی ، ردّپای مرارت‌ها و تلخی‌های زمانه را روی آن می‌ دیدی .

 

وقتی مدرسۀ بیت‌ المقدس تعطیل می‌ شد و پسرها به سمت در مدرسه هجوم می ‌آوردند ، من شتابان از میانِ جمعیّت دختر بچّه ‌هایی که تلاش می ‌کردند واردِ مدرسه بشوند ، خودم را به محمّد می ‌رساندم و بعد می‌ رفتیم یک گوشه ‌ای و محمّد کتاب‌ها و مدادش را از کیف در می ‌آورد و من هم کتاب‌ها و وسایلم را داخل آن می ‌گذاشتم ، هنوز اضطراب و لرزشِ دست‌هایم خاطرم هست که چگونه با عجله و دلهره وسایلم را داخلِ کیف می ‌گذاشتم و به سمتِ در مدرسه می‌ دویدم .

 

من و محمّد در این ماجرا ، نه تنها یک کیف را که بخشی از اضطراب هایمان ، تکّه ای از مهربانی مان ، بخشی از رنج هایمان و میزانی از آرزوهایمان را با هم تقسیم می کردیم .

 

این چیزی بود که ما از زندگی آموخته بودیم . زندگی به ما سخت می‌ گرفت و ما هم سخت ایستادگی می‌ کردیم .

مرگ بر ...

دانش آموز ابتدایی که بودم ، دانش آموز زیاد بود و کلاس کم . نصفِ دانش آموزان نوبتِ صبح به مدرسه می رفتند و نصفِ دیگر نوبتِ بعد از ظهر . همزمان با اینکه دانش آموزانِ نوبتِ صبح از مدرسه بر می ­گشتند ، دانش ­آموزانِ نوبتِ بعد از ظهر به مدرسه می ­رفتند و معمولاً با هم برخورد داشتند . وقتی همدیگر را می­ دیدند دانش آموزانِ نوبتِ صبح به بچّه­ هایی که در حالِ رفتن به مدرسه بودند می­ گفتند : ما که آمدیم حالا شما بروید تا ...

فحشها و کلماتِ هرزی بود که از دهانِ دانش­ آموزان بیرون می ­ریخت . در کلاس هم اوضاع بهتر از این نبود ، مثلاً معلّم سؤالی می ­پرسید ، دانش آموزان دستهایشان را بالا می ­بُردند که :

آقا ما بگیم ؟ آقا ما بگیم ؟

ـ رضا تو بگو

رضا پاسخ نادرست می­ داد .

ـ بقیّۀ دانش آموزان : خوب خیط شدی ؟! خوب کِنِف شدی ؟!

دوباره : آقا ما بگیم ؟ آقا ما بگیم ؟

ـ حسین تو بگو

حسین پاسخ درست می­ داد .

بقیّۀ دانش­ آموزان : خوب ، حالا که چی ؟ نتراشیدۀ نخراشیده !

..........................................................................

سال 1357 من کلاس پنجم ابتدایی بودم ، از همانجا شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر بختیار شروع شد . دو نفر از معلّمان دورۀ راهنمایی هم به نام اصغری و هادوی بودند ، نمی دانم چه مطلب و موضوعی بود که بر یکی درود و بر دیگری مرگ می فرستادند ؟!

برای ارودیی ما را به شاهرود بُرده بودند یادم هست در خیابان به صفّ راه می رفتیم و شعار می دادیم :

شریعتمدار ! سَرت روی دار

شاید در برابر یک درود ، ده تا مرگ می گفتیم :

درود بر خمینی

مرگ بر شاه ، مرگ بر بختیار ، مرگ بر آمریکا ، مرگ بر انگلیس ، مرگ بر شوروی ، مرگ بر اسرائیل

چین ، شوری ، آمریکا ـ دشمنانِ خلقِ ما

مرگ بر منافق ، مرگ بر صدّام ، مرگ بر آل سعود ، مرگ بر ضدّ ولایت فقیه

نام شخصیّتها را در اینجا نمی آورم که چقدر مرگ بر آنها گفته شد ، اگر در دوره ای موّقت درود و سلامی گفته شده ، بعد چند برابر آن مرگ نثارشان شد .

..........................................................................

تعدادِ درودها و مرگها را بشمارید ، کدام بیشتر است ؟

شما هیچ وقت دیده­ اید که در یک کلاسِ درس ، دانش ­آموزان ، همکلاسی خودشان را خیرخواهانه تشویق کنند ؟ خودشان تشویق کنند نه اینکه چون معلّم گفته : بچّه­ ها دست بزنید ، دست بزنند . تشویق ، نه انجام دادنِ تکلیف .

هیچ وقت دیده­ اید ، بچّه­ ها به جهتِ پیروزی همکلاسی­ شان شیرینی پخش کنند ؟!

هیچ وقت دیده­ اید دانش ­آموزان خیرِ همکلاسی ­شان را بخواهند ؟!

هیچ وقت دیده اید که دانش ­آموزانِ یک کلاس نامهای خوب روی هم گذاشته باشند ، نه نامهای نامناسب ؟!

هیچ وقت دیده­ اید در جمعِ همسایگان نامهای نیک روی هم گذاشته باشیم ؟

در جمعِ اقوام و خویشان چطور ؟!

در جمعِ دوستان ؟!

در جمعِ خانواده ؟!

خواهر و برادرها ؟!

پدر و مادرها ؟!

  چند لقب

شما القابی را که فقط برای نام علی در فرومد به کار می رود ، مرور کنید .....
اینها القابی است که در فرومد برای نام « علی » به کار می ­رود ! علی که نامِ خداست و به معنای عُلُوّ و رَفعَت و بلندمرتبه است . علی که نامِ پیشوایانِ پارساست و والدین به حُکمِ وظیفه فرزندانِ خود را علی نامیده­ اند ، نام چهار امام شیعه « علی » است امّا در فرومد ؛ مثلِ ابوبکرِ سبزوار ( در مثنوی مولوی ) ، زار و نحیف شده ­اند . این البتّه منحصر به نامِ علی نیست ، نامِ ابراهیم و اسماعیل و محمّد و حسن و حسین و ... هم از گَزند اینگونه القاب در اَمان نمانده­ اند ! در صورتی که قرآن می ­فرماید :  وَ لا تَنَابَزُوا بِالألْقَابِ

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا یَسْخَرْ قَومٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ یَکُونُوا خَیْرًا مِنْهُمْ وَ لا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ یَکُنَّ خَیْرًا مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَ لا تَنَابَزُوا بِالألْقَابِ بئْسَ الاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الإیمَانِ وَ مَنْ لَمْ یَتُبْ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ .

( حُجُرات ، 49 / ١١ )

ما در مدرسه آموزش دیدیم و اینها را به جامعه آوردیم ، یا جامعه مدرسۀ بزرگی است که همه دانش آموزانِ آن هستیم ؟!

حسینیه های فرومد

حسینیّه­ ها در فرومد

در فرومد هر محلّه یا کوچه برای خودش یک حسینیّه دارد ، کوچۀ بالا ، کوچۀ جنان ، کوچۀ پشند .

هر سه حسینیّه­ در فرومد بزرگ است ، بزرگ ­تر از مساجد !

حسینیّۀ کوچۀ بالا را نگاه کنید رو به روی مسجد قاضی است ، چند برابر این مسجد است ؟ تازه نصفِ آن هم دو طبقه است !

حسینیۀ محلّ پشند را نگاه کنید ، به موازاتِ مسجد صاحب الزّمان است ، امّا هم طولش بیشتر است و هم عرضش ! تازه یک هیئت ابوالفضلی هم در مفتآباد است که آن هم بزرگ است .

حسینیّۀ کوچۀ جنان هم این قدر بزرگ است که به نظر می­ رسد اگر تمامِ کوجه جنانی ­ها در آن جمع شوند باز پُر نمی­ شود !

اگر بگویید حسینیّه که بزرگ است چون در هر کوچه یکی است ولی مسجد چند تاست . پاسخ خواهید شنید که اگر برای ماه محرّم به یک حسینیّه می­ توان رفت مگر برای ماه رمضان به یک مسجد نمی­ توان رفت . 

ای همۀ کسانی که در محرّمها سینه می ­زنید و نوحه می ­خوانید و سنج می ­زنید و بر طبل می­ کوبید و عَلَم بر­ می­ دارید و نذری می ­دهید و ... شما امسال در بارۀ موضوع عاشورا و امام حسین چه مقدار کتاب مطالعه کردید ؟ پارسال چطور ؟ در این پنج سال اخیر چند نسخه کتاب در بارۀ امام حسین و حضرت زینب و ابوالفضل و ... خوانده­ اید ؟ در تمامِ مدّت عمرتان چطور ؟

هیچ با خود اندیشیده ­اید که ما هر چه عاشورایی باشیم از امام سجّاد عاشورایی ­تر نیستیم . هیچ با خود فکر کرده ­اید چرا در محرّم « صحیفۀ سجّادیّۀ » امام زین العابدین غایب است ؟ شما در این سالیانِ عُمرتان هرگز در محرّم دعایی از صحیفه در حسینیّه ها شنیده ­اید یا خوانده­ اید ؟ آیا نوحه­ هایی که خوانده می ­شود خیلی مفاهیم عالی دارد و از مفاهیم صحیفۀ سجّادیّه عالی ­تر است ؟!

شما تا به حال در حسینیّه ­ها از ابوالفضل یا حضرت عبّاس چه شنیده ­اید ؟ غیر از اینکه رفت آب بیاورد دستانش بُریده شد چیز دیگری شنیده ­اید ؟ می ­دانید که ابوالفضل مانندِ حُرّ فقط یک روز یا مدّت کوتاهی با امام حسین نبوده ، غیر از آب و مَشک و کُشته شدنِ ابوالفضل در روزِ عاشورا در باره ­اش چه می­ دانیم ؟

هیچ گاه در این حسینیّه ­های بزرگ در بارۀ زندگانی ابوالفضل چیزی شنیده ­اید . به دانشِ شما در این مورد چیزی افزوده شده است ؟ صداها و فریادهای « اباالفضل ، اباالفضل » را نمی­ گویم . می دانیم که ابوالفضل دربارۀ برادرش و فرزندانِ برادرش وفادار بود و فداکاری کرد . ای کسانی که فریادِ « اباالفضل ، اباالفضل » تان بلند است و بر سینه می ­کوبید ؟ چقدر نسبت به برادرتان و فرزند برادرتان دلسوزید ؟!

یکی از فرومدیها در فضای مجازی نوشته بود که حیف شد روزِ تاسوعا سنّت عَلَم گردانی منسوخ شد . باید از آن فردِ محترم پرسید : چرا حیف شد ؟ مگر غیر از این بود که در روزِ تاسوعا جمعیّتی بیشتر از پنجاه نفر دنبالِ عَلَم راه می ­افتادند آن هم از بزرگان و ریش سفیدان و دربِ تک تکِ منازل را می ­زدند که شما چقدر می­ خواهید برای حسینیّه بدهید ، در واقع برای روضه خوان .

شما تا کنون در حسینیّه ها چیزی هم آموخته ­اید ؟ دقّت کنید نمی­ گویم چیزی نمی­ دانید ، چون شاید کتاب خوانده ­اید ، شاید فیلم نگاه کرده ­اید ، شاید جایی پای سخنرانی بوده ­اید . صحبتِ من این است که در حسینیّه­ های فرومد به دانسته­ های شما چیزی اضافه شده است ؟

شاید بگویید : بله ، یک نفر گفته ، یا ابالفضل ! به دادم برس ! بعد ابوالفضل سوارِ اسب بوده به تاخت به سمتش آمده و به دادش رسیده ، خُب این حرف به پول می ­ارزد که برایش پول داد ؟!

شما در قرآن دیده­ اید که در بارۀ یک پیامبری ، یا انسانِ موحّدی چُنین حرفهایی گفته باشد . مثلاً در جنگِ بدر یا اُحُد پیامبرِ گرامی اسلام گفته باشد : « یا ابراهیم » بعد ابراهیم یا موسی یا عیسی یا ... به کمکش شتافته باشند . مگر پیامبر گرامی اسلام از ما مستجاب الدّعوه ­تر نیست ؟! آن گونه که در بارۀ ابوالفضل پس از کُشته شدنش سخن گفته می ­شود در بارۀ کدام پیامبر در قرآن سخن گفته شده است .

هیچ تا به حال فکر کرده ­اید که چرا باید در محرّم ؛

کسانی که سینه می ­زنند اجرشان با امام حسین باشد .

کسانی که آشپزی می ­کنند اجرشان با سیّدالشّهدا باشد .

کسانی که ظرفها را می­ شویند اجرشان با زینب باشد .

کسانی که آب یا چای به مردم می­ دهند اجرشان با ابوالفضل باشد .

کسانی که ...

امّا کسانی که روضه می­ خوانند اجرشان توی جیبِ مردم باشد و باید مردم اجرِ آنها را از جیبشان درآورند و تقدیمشان کنند !

این را دارم از کسی که می ­گوید نباید سنّت عَلَم­ گردانی منسوخ می­ شد می ­پرسم ؟! خوب بگذارید اجرِ روضه­ خوانها هم با شهدای کربلا باشد !

برخی سخنرانها خصوصاً سخنرانهای فرومدی ، آیا از نتیجۀ شمارشِ آرا در فرومد خبر دارند ؟ آیا می ­دانند که بیشترِ فرومدیها در انتخاباتِ ریاست جمهوری به چه نوع خطِّ فکری رأی می ­دهند ؟ پس چرا به خودشان اجازه می ­دهند که در سخنرانی عمومی از یک جناحِ خاصّ سخن بگویند و از یک طیفِ خاصّ حمایت کنند ؟! مگر مردم در حسینیّه ­ها جمع می ­شوند که از گرایشِ فکری آنها مطّلع شوند ؟!

حسینیۀ محلّ پشند و مسجدِ صاحب الزّمان هر دو یک حیاطِ مشترک دارند ، آیا بهتر نیست مردها به مسجد بروند و زنها در حسینیّه باشند ؟ واقعاً فکر کنید . چه اشکالی دارد که زنها مستقلّ باشند ؟ خودشان برای خودشان نوحه بخوانند ، سخنرانی کنند ، چای بریزند ، ... تا نیاز به اینکه بگویید : « زنها ساکت باشید ! زنها ساکت باشید ! » نباشد !! در حسینیّه یک بلندگو یا تلویزیونِ مَدار بسته نصب شود تا اگر خواستند به سخنرانی و نوحه ­خوانی مردها گوش بدهند . بهتر نیست ؟

این حسینیّه­ های بزرگ کارکردِ دیگری هم دارند ، ناهارِ عروسی و عَزا در آنجا صرف می­ شود و صاحبانِ عروسی و عزا هزینه ­ای هم برای حسینیّه پرداخت می ­کنند . آیا زمانِ آن نرسیده که این هزینه ­ها الزاماً به حساب ریخته شود و به افراد داده نشود تا حسابها شفّاف باشد ؟! آیا نباید هیئت اُمنای هر حسینیّه مقدارِ وقفیّات و درآمدِ سالانۀ آن و مقدارِ کمک و مخارجِ حسینیّه ­ها را به اطّلاع عموم برسانند ؟

نه ، نمی شود !

نه ، نمی­ شود !

ـ آخه می ­دونی ، شما که در جریان نیستی ، اصلاً در فرومد نمی ­شه کار کرد ! مردم فرومد یک جوری ­اند ، نمی ­گذارند ، اصلاً ولش کن ! شما در جریان نیستی ، آدم را بیزار می­ کنند ! طرف آمده می­ گه : ... خُب من باید وقتم را بگذرانم برای چی ؟!

می ­گویم : بله ، وقتی یک مشکلی هست که باید برطرف شود ، مشکلاتِ جانبی آن هم باید برطرف شود .  

ـ نه ، آخه نمی ­شود ، ببین ، برای فلان کاری فلانی آمده می­ گه اینطوری ، خُب ، من اونو چطوری قانع کنم . اصلاً این کار مربوط به من نیست ولی از من می­ خواهد !

می­ گویم : مهمّ این است که با همین مشکلات کاری صورت گیرد . کدام کار است که همه موافق باشند و مخالفی نباشد . باید از راهش وارد شد تا کار به سرانجام برسد .

ـ شما نمی ­دانی که چه مشکلاتی هست ، اصلاً نمی ­شود ، من دیگر ناامید شده ­ام . اعصابم خُرد شده یعنی اعصاب برای آدم نمی ­گذارند .

می ­گویم : من هم از همین روستایم ، دوست دارم کارهای عُمرانی انجام دهم ، با مشکلات آشنایی دارم ، در اینجا معلّم بوده­ ام . عضو شورا بوده ­ام . برخوردِ مردم و مشکلاتِ موجود را می­ دانم با همۀ این احوال باید تلاش کرد و راهِ « برون رفت » را پیدا کرد .

ـ نه، شما نمی­ دانی آن وقتی که تو عضو شورا بودی تا حالا فرق می­ کند ! حالا مردم انتظاراتشان بالا رفته ، هر کی هم هر چی دلش می­ خواهد در فضای مجازی می ­نویسد و طلبکار است ! اصلا ولش کُن بی ­خود خودمان را اذیّت نکنیم .

می­ گویم : خُب صحبت نکنیم ، خودت شروع کردی !

من به یادم می­ آید که در یک برنامه از شبکۀ چهار سیما ، یک روانشناس می ­گفت : بعضی این بیماری را دارند که طرحِ مشکل می ­کنند . یعنی خودشان را کوچک و تحقیر می ­کنند که نمی ­توانیم و  نمی ­شود کاری کرد و مشکلشان بر طرف نمی­ شود .

آن وقت شما هر راه حلّی که بدهید می ­گویند : نه ! این راهِ حلّ نیست و به درد نمی­ خورد . عاقبت هم هیچی را نمی­ پذیرند تا در آخِر سر گفته باشند : درست است که من مشکل دارم امّا تو کوچک ­تر از آنی که مشکل مرا حلِّ کنی ! یعنی خودش را کوچک و حقیر می ­کند تا تو را کوچک ­تر و حقیرتر نماید ! بعد « تشفّی خاطر » می ­یابد !

« تشفّی خاطر » ؟ یعنی واقعاً خاطرش « شفا » می ­یابد ؟ پس چرا با هر کس می ­نشیند و در هر جا ، همیشه سخن از یأس و ناامیدی می ­زند ؟ چون این برایش « قانون » شده است !

به داخلِ آبدارخانه می­ روم یک لیوان آب بنوشم ، می ­بینم اوضاعِ آبدارخانه به هم ریخته و نامرتّب است ، غُبار گرفته و آبی داخلِ یخچال نیست ، حتّی استکان یا لیوانِ شُسته ­ای هم نیست . لیوانی را می ­شویم و از شیرِ آب کمی آب بر می ­دارم . بیرون می ­آیم و به محوطۀ حیاط نگاهی می ­اندازم ، می ­بینم ، محوطه پُر از خار است ، به پنجرۀ ساختمان نگاه می ­کنم چهارچوبِ پایینِ پنجره از بیرون ، پُر از فضلۀ پرندگان است ، دورِ ساختمان چَرخی می ­زنم هر چه بخواهی هست ؛ بُشکه ، لاستیک ، رینگ ، قیر ، سنگ ، خار ، دبّه ، ... دو باره به داخلِ ساختمان بر می ­گردم پنجرۀ پانسیون را باز می ­کنم می ­بینم ، شلنگ ، پیت نفت ، جارو و ...

با خودم می ­گویم : نه ، نمی­ شود !

ذاتِ نایافته از هستی « بخش » ........ کِی تواند که شود « هستی بخش » ؟!

در بینِ راه با خودم می­ گویم : اگر نمی­ شود ، چرا این کار را رها نمی­ کنی ؟ تو که همیشه آیۀ یأس می­ خوانی ؟ تو که هیچ طرح و برنامۀ درست حسابی برای کار نداری ؟ تو که ترجیع بندِ کلماتت « نه ، نمی ­شود » است ؟ تو که عاجز از اجرایی کردنِ طرحهای پیشنهادی هستی ؟ تو که از کلماتت ناامیدی می ­بارد . چه امیدی می ­توان به تو بَست ؟!

چرا جمعی پیگیر پس گرفتنِ کارخانۀ برق شدند و موفق شدند ؟!

چرا جمعی پیگیر پس گرفتن خانۀ دولتی دهیاری شدند و موفق شدند ؟!

چرا جمعی پیگیر خریدِ یک دستگاه آزمایشگاهی برای درمانگاه شدند و موفق شدند ؟!

چرا جمعی پیگیر معرّفی فرومد به صورتِ علمی در فضای مجازی شدند و موفق شدند ؟!

چرا ...

چطور آقای همتّی یک سال تحصیلی هر هفته از تهران به فرومد می ­آمد و روزهای جمعه مجّانی درس می­ داد تا دبیرستان تأسیس شود ، شد ، نگفت ؛ نمی­ شود ؟!

چطور آقای همّتی برق فرومد را سراسری کرد آن هم از استانِ دیگر ، شد ، نگفت ؛ نمی ­شود ؟!

چطور مردم برای برق سراسری با آقای همّتی همراهی کردند و هر خانواده هزینه­ ای را که حواله شده بود پرداختند تا برق سراسری شود و نگفتند ؛ نمی­ شود ؟!

چطور آقای همّتی یک روز از کُنگرۀ ابن یمین را به فرومد آورد ، شد ، نگفت ؛ نمی ­شود ؟!

چطور آقا احمد حسنی ، زمین کشاورزیش را برای منبعِ آب شُرب داد ، نگفت ؛ نمی ­شود ؟!

چطور مردم این همه حسینیّه و مسجد ساختند نگفتند ؛ نمی­ شود ؟!

چطور ... ؟!

انگشتِ اتّهام را به سوی خودمان برگردانیم ببینیم مشکلِ کار کجاست ؟ آنها که خواستند ، برخاستند و توکّل بر خدا کردند و ...

انتقادِ درست از مواهبِ بزرگِ اجتماعی است ولی بعضی بر نمی ­تابند ، به جای برطرف کردنِ اشکال ، ناراحت می ­شوند و دوباره با خود واگویه می ­کنند که : نه ، نمی­ شود ! نگفتم ؛ نمی ­شود ، بیا ببین باز چی نوشته ؟!

ترجیع بند دسته های سینه زنی فرومد ـ آبان 1394

عاشورای پارسال ترجیع بند دسته های سینه زنی سه کوچۀ ( بالا ، پشند ، جنان ) فرومد را یادداشت کردم ، همه از آب و عبّاس و عطش و مشک و علقمه می گفتند .

آش خوردن

فصیح خوافی در کتابِ « مُجمَل التّواریخ » ذیلِ حوادثِ سالِ 708 هجری نوشته است : آمدنِ سیّد بدرالدّین که نقیبِ ساداتِ مشهد مقدّسۀ رضوی بود .

و پیش سلطان محمود [ محمّد ] خدا بنده الجایتو خان آمد و سلطان او را تعظیم و تکریم بسیار نمود از جمله کاسۀ آش بر دستِ خود گرفت تا سیّد بدرالدّین مذکور آش خورد .  

و ذیلِ حوادثِ سالِ 829  نوشته است : وفاتِ مرتضی اعظم و مجتبی اکرم سیّد نظام الدّین عبد الحیّ نقیبِ ساداتِ مشهد مقدّسۀ رضوی وفات به قُم .

و هو نقیب عبدالحیّ بن نقیب طاهر بن النقیب محمود شاه بن نقیب خداوند زاده علاء الدّین نقیب بدرالدّین نقیب شرف الدّین حسن بن علی الموسی .

و نقیب بدرالدّین مذکور پیش الجایتو سلطان محمّد خدا ( بنده ) رفت او را تعظیم بسیار نمود از جمله سلطانِ مذکور کاسۀ آش به دستِ خود گرفته ، نگاه می ­داشت تا سیّد بدرالدّین آش خورد .

جزاکَ اللهُ خَیراً .

...........................................................

یک نکته ­ای اینجا نوشتم که دستمایه ­ای است برای امثال مرحوم دکتر باستانی پاریزی تا یک کتابی دربارۀ انواع آش و انواع آش خوردن بنویسند و بگویند : وقتی یک سلطان و پادشاه جلو یک نفر کاسۀ آش می­ گیرد تا او بخورد ، آش می­ خورد یا حسّ و حالی که به آن فرد دست می­ دهد یادش می ­رود که چه می ­خورد ؟! و اینها را وصل کند به اینکه یک آشی برایت درست کنم که رویش یک وجب روغن داشته باشد .

 و دستمایه ­ای برای دوستم آقای دکتر عبدالرّحیم قنوات که بگوید : نکته­ های باریک ­تر زِ مو در خواندنِ تاریخ اینجاست . که حتّی یک موضوعِ کوچک را نمی ­توان از فضایی که در آن رُخ داده جدا کرد . آش خوردن داریم تا آش خوردن ،

ببینید اُبهتی که این رفتار ایجاد کرده و خاطره­ ای که در افکار گذاشته چقدر جَرَیان دارد که مورّخ ابتدا آن را بیان کرده و گفته سلطان : کاسۀ آش بر دستِ خود گرفت تا سیّد بدرالدّین مذکور آش خورد .  

اثر این کار شگفت بیش از یک قرن ( از سال 708 تا 829 )  استمرار داشته که فصیح خوافی می ­گوید : سلطانِ مذکور کاسۀ آش به دستِ خود گرفته ، نگاه می ­داشت تا سیّد بدرالدّین آش خورد .

گویا در طولِ این سالها سلطان هنوز آن کاسۀ آش را در دست دارد و بدرالدّین هنوز مشغول آش خوردن است .

خوب شاید « آش جوشبرۀ » فرومد بوده است !

درخواستِ تصویب یک تقاضا

برای گرفتنِ پروانۀ ساختمان باید عوارضی حدودِ دویست و چهارده هزار تومان به دهیاری پراخت شود . از دهیارِ محترم که از فعّالیتهای عمرانی من در روستا خبر دارد درخواست کردم که این عوارض را در همان راستا هزینه کنم . می ­گوید : باید شورا تصویب کند .

درخواستِ ذیل را برای شورا به صورتِ مکتوب نوشتم منتظرِ پاسخِ مکتوبِ آن هستم .

ادارۀ بهزیستی برای گرفتنِ امتیازِ آب و برق و گازِ ، افرادِ تحتِ پوشش خود را به ادارات یا شرکتهای مربوط معرّفی می­ کند تا رایگان محاسبه شود امّا لوله ­کشی داخلِ ساختمان امری جُداست .

من با یکی از شرکتهای گازکشی صحبت کردم گفت : در این مورد من هم 15 تا 20 درصد تخفیف می­ دهم .

لوله­ کشی یک ساختمان حدودِ یک میلیون تومان هزینه دارد . عوارضِ دو قطعه زمین حدودِ چهارصد و پنجاه هزار تومان می ­شود . اگر شرکتِ گازکشی پانزده یا بیست درصد تخفیف دهد باز هزینۀ یک واحدِ ساختمانی حدودِ هشتصد تا هشتصد و پنجاه هزار تومان می­ شود .  

باسمه تعالی

با سلام ـ اعضای محترمِ شورای اسلامی روستای فرومد

موضوع ـ درخواستِ تصویب یک تقاضا

اینجانب مهدی یاقوتیان مالکِ قطعه زمینِ شمارۀ 238 و دارندۀ وکالتنامه از مالکِ قطعه زمینِ شمارۀ 239 درخواست دارد مصوّب نمایید هزینۀ عوارضِ این دو قطعه به اضافۀ کمکِ مازادِ اینجانب برای کارِ خیر هزینه شود .

بدیهی است فاکتور آن ارائه خواهد شد .

ان شاء الله بتوانم گازکشی ساختمانِ آقای ... در شهرکِ جدید الاحداثِ فرومد را انجام دهم . ( امتیازِ گازکشی بر عهدۀ بهزیستی است . )

21 / 6 / 1395

مهدی یاقوتیان 

صُلحنامۀ پدر بزرگ و هدیۀ مادر بزرگ

مصالحۀ مقاطعۀ شرعیّه نمود آقای کربلا علی قلیچ خلَفِ مرحوم مهدی خان به بانو سکینه بیگم [ اسدی ] صبیّۀ مرحوم میرزا عبدالله ، همگی و تمامی یک درب حیاط واقع در مفتاباد فرومد ، وصل به منزلِ قربانِ نصیری از طرفی وصل به کوچۀ عام مَعَ راه رو

در کافّۀ ملحقات مَعَ اساسیّه [ اثاثیّه ] که در منزل دارم از قبیل ؛ مس ، فرش ، رختخواب و کُلیّۀ ما تَرَک که دارد مصالحه نمود به سه صلوات بر محمّد و آل محمّد ( صلّی الله علیه و آله ) و هیچ گونه خیاری برای خود باقی نگذاشت چُنانچه بعداً ادّعایی بنمایند از درجۀ اعتبار ساقط خواهد بود .

صیغۀ صُلح بینِ طرفین جاری گردید .

و کانَ ذلک تحریراً بتاریخ 25 / 11 / 1344

اثر انگشت کربلا مهدی خان به شماره شناسنامه 945

اثر انگشت حسین انوری

اثر انگشت و صحّت مضامین بالا را گواهی دارم ـ علیجان شفیعی

اثر انگشت کربلا ابراهیم رضایت

حاج حسین تُرک

گواهی دارم ـ حاج سیّد مهدی هاشمی

گواهی دارم ـ حسین صدّیق

عبدل خبیری

اقرَّ و اعترفَ عندی ـ ابوالقاسم مرادی

مضمون مراتب فوق را گواهی دارم ـ الاحقر محمّد مدّاحی

 

 

ـ زمین مذکور بعد از کوچۀ پستخانۀ قدیم قرار دارد .

ـ منزل مسکونی سمتِ شرقی که اکنون از مرحوم حسین صدّیق است در آن زمان از آقای قربان نصیری بوده است .

ـ مادر بزرگم  مرحوم سکینه بیگم اسدی زمین مذکور را برای حسینیّه داد .

ـ آن را به آقای مختار سلامت فروختند و ایشان برای خودش منزلِ مسکونی ساخت .

پوشش فرومدیها

در این عکسها دقّت کنید ، ببینید پوششِ پداران و مادرانِ ما در گذشتۀ نه چندان دور در فرومد چگونه بوده است .

پدر بزرگم ـ مرحوم کربلا علی قلیچ

پدر بزرگم ـ مرحوم کربلا علی قلیچ

 

دایی مادرم ـ مرحوم آقا سیّد رضا اسدی

دایی مادرم ـ مرحوم آقا سیّد رضا اسدی

دایی پدرم ـ مرحوم حاجی غضنفر ضیغمی

دایی پدرم ـ مرحوم حاجی غضنفر ضیغمی

عمه و شوهر عمّه ام

عمّه و شوهر عمّه ام ـ مرحوم معصومه یاقوتیان و مرحوم کربلا محمّد کشوری

خاله ام

خاله ام ـ مرحوم زینب قلیچ

یکی از خویشاوندانِ مادرم

یکی از خویشاوندان مادرم ـ مرحوم کربلا غلام فلّاح

یکی از وابستگان مادرم

یکی از وابستگانِ مادرم ـ مرحوم حاج میرزا عابدین هاشمی

تَختِ جلو دربِ حیاط

قبلاً دربارۀ « تختها و دالانها » صحبت کرده و عکسهایی هم درج کرده بودم . [ اینجا ]

هنوز آن تختها و دالانها کاربُردِ خودش را دارد . دربِ حیاطِ ما دالان داشت امّا تخت نداشت ، مرحوم پدرم روی زمین می­ نشست و بیشتر زیر درختِ توت ، پیرمردها هم می ­آمدند دورش می ­نشستند و می ­گفتند : عمو حسن اینجا سَرایِ سالمندان است .

یکی از آنها مرحومِ علی ولیان بود . روزِ 22 خرداد 1395 که دومین سالگردِ فوتِ پدرم بود ما در قبرستان بودیم که جنازۀ علی ولیان هم به خاک سپرده شد .

مرحوم نور محمّد بیاری در تاریخِ 26 / 9 / 1392 آن سَرای سالمندان را تَرک کرد و به سَرایِ آخِرت رفت .

عمویم مرحوم محمّد یاقوتیان هم هنوز یک ماه نیست ( 24 / 3 / 1395 ) که راهی آن دیار شد . پیرمردهایی که از بالا به سمتِ پایین می ­آمدند یا بر عکس ، توقّفی می ­کردند کنارِ پدر می ­نشستند و با هم گَپی می ­زدند .

قبل از عید مادرم از دردِ پا می ­نالید که نمی­ تواند راحت بنشیند و بلند شود . آوردنِ صندلی هم جلوِ حیاط برایش مقدور نبود مقداری هم عادت نداشت و در نگاهها معمول نبود . بنای ساختِ یک تخت را ساز کردم . با 22 قطعه بلوک و دو کیسۀ سیمان و چند فرغون ماسه و آب ، تخت درست شد .

حالا زنهای همسایه کارهایشان را که انجام می ­دهند ، می­ آیند دورِ هم می­ نشینند و از هر دَری سخنی می­ گویند ، بعضی شبها یا شبهای ماه رمضان تا نزدیکیهای سَحَر هم آنجا را رها نمی­ کنند از مسجد که می ­آیند تازه کمیسیونِ بعدی در آنجا شروع می شود ! گاهی چای هم دَم می ­کنند ، گاهی هم با میوه از خودشان پذیرایی می­ کنند .   

از بادِ پریشانی به هم پناه می ­آورند ، خاطراتشان را مُرور می ­کنند تا تنهایی ­شان را پُر کنند ، از سختیهایی که کشیده ­اند ، از مسافرتهایی که رفته­ اند ، از احترامها یا بی­ بناییها / کم محلّی که دیده­ اند ، از دلتنگیها ، از تلفنهایی که بچّه­ هایشان برایشان می ­زنند ، ...

مادرم می­ گوید : من یک سال دردِ دندان داشتم ، دندانم خیلی درد می ­کرد بعد گفتم : از دردِ دندان بدتر دیگر دردی نیست . بعد بی ­بی گفت :

دردِ دنـدان از دردِ زنـدان بـدتـر است .......... چشم به راهی از کُند و زندان بدتر است !

هیچ دردی از « چشم به راهی » بدتر نیست ! آن روز نمی ­فهمیدم « چشم به راهی » یعنی چی ؟ حالا که چشم به راه بچّه­ هایم هستم و دردِ غُربت را می­ چشم و دردهای مختلفی را هم تجربه کرده ­ام ، می ­گویم : خدا رحمتت کند مادر ، که می ­گفتی : « چشم به راهی » سخت ترین دردهاست !

ـ صدایِ دربِ حیاط می ­آید ، یکی از زنانِ همسایه است ، مادرم را صدا می ­زند ، می گوید : بلند شو بیا ، ما آمده­ ایم ، تخت درست کرده ­اید که بیاییم اینجا بنشینیم ! مادرم می ­آید ، هنوز همه سرجمع نشده ­اند ، من باید به باغ بروم ، از دو ـ سه نفری که رویِ زمین نشسته­ اند تا رو به روی هم باشند ، می ­خواهم آنها هم روی تخت بنشینند که عکس بگیرم .

گاو به گاوی

گاو  به گاوی

معمولاً یک رأس گاو ، پاسخگوی یک خانواده است . یک کشاورز می ­تواند آذوقۀ یک گاو را فراهم کند ، از کودِ حیوانی آن برای زمینش بهره ببرد ، گوساله ­اش را پرورش دهد و با فروشِ آن مقداری از هزینۀ زندگی ­اش را به دست آورد . امّا بعضی وقتها برای انجامِ کارها به دو گاو نیاز است . چه باید کرد ؟!

بهترین راه ، همکاری و بده بستان است . گاوِ همسایه را می ­گیرد زمینش را شُخم می ­زند و روزی که همسایه می ­خواهد زمینش را شُخم بزند ، گاوش را می ­دهد تا او زمینش را شُخم بزند . در واقع گاوی داده و گاوی گرفته . این را می ­گویند : « گاو به گاوی »

می­ دانید که واحدِ شمارشِ شُتُر ، « نَفر » است ، یک خانواده چند نفر است ؟ مثلاً هفت نفر ، دو نفر هم شُتر دارند می ­­شود مجموعاً نُه نفر !

 وقتی یک شُتر به اندازۀ یک نفر در زندگی مؤثّر است ، همین می ­شود . در میانِ عَربها یا کویرنشینان این معنا دارد . ولی در جاهای دیگر ممکن است یک گاو به اندازۀ یک انسان در زندگی مؤثّر باشد یا بر عکس یک انسان به اندازۀ یک گاو زندگی را رونق دهد .

یک گاو شیر می­ دهد ، شُخم می ­زند ، هر سال یک گوساله هم برای صاحبش می ­آورد ! و خیلی مزایای دیگر !

 یادم هست شبی با دوستانِ دانشجو بودیم ، یک جوانِ یخ ­فروش پرسید : اینکه می­ گویند ؛ « در مَثَل مناقشه نیست » یعنی چه ؟ کاربُردش را می ­دانم ، معنایش را نمی­ دانم .

باید به آن جوان می­ گفتیم : یعنی این مَثَل از دو طرف نقش بازی نمی­ کند ، می ­خواهد یک جنبۀ مطلب را روشن کند . مثلاً وقتی گفته می ­شود : فلانی مثلِ شیر است . یعنی او شُجاع است به معنای اینکه او حیوان است نیست .

یا فلان مرد مثلِ خَر کار می ­کند یعنی آن مرد زیاد کار می ­کند .

یا فلان زن در زندگی مثلِ گاو می ­ماند یعنی ثمره ­اش زیاد است . به معنای اینکه آن مرد یا زن حیوان است ، نیست .

یک کاربُردِ « گاو به گاوی » در موردِ ازدواج است . وقتی پسرِ یک خانواده با دخترِ خانوادۀ دیگر ازدواج می ­کند و باز پسرِ آن خانواده با دخترِ این خانواده ازدواج می ­کند می ­گویند : « گاو به گاوی » کرده­ اند ! 

یعنی یک گاو داده ­اند و یک گاو گرفته ­اند ! شیر بهاء هم می­ خواهد ، آیا به معنای این است که : بهای اینکه مادر به این دختر شیر داده ! چون مثل یک گاو شیرده بود ؟! نه ، مادر فقط به دخترش که شیر نداده ، به پسرش هم شیر داده است ، پس چرا در موردِ پسرش شیربهاء نمی ­گیرد ؟! بهاء اینکه این دختر یک گاو شیرده است ! قیمت دارد !!

حالا این دختر واردِ زندگی می ­شود ، باید مانندِ گاو کار کند ، البتّه مانندِ یک گاو شیرده ! در خانه غذا درست کند ، لباس بشوید ، بچّه بیاورد ، بچّه را شیر بدهد و در باغ همپایِ همسرش کار کند .

اَتَل مَتَل توتوله ! گاو حَسَن چه جوره ؟! نه شیر داره نه پستون ! گاوشو بُردن هندوستون ! دختر کُردی بستون ! ...

« پستان نداشتن » به قولِ فرومدیها به معنای آن است که « مَیخانه / مایه خانه » ندارد ! گاو یا باید شیر بدهد یا پستانش علایمی داشته باشد که در آیندۀ نزدیک شیر خواهد داد . گاوی که می ­خواهد گوساله بیاورد ، قبل از زاییدن ، شیر در پستانش جمع و بَرجسته می ­شود .

پس وقتی گاوِ حسن ، شیر ندارد ، پستان هم ندارد که امیدوار باشد به همین زودی شیر خواهد داد باید چُنین گاوی را به هندوستان بُرد ، در جمعِ گاوهای آنجا رها کرد . چون گاو در آنجا مقدّس است . گاو در اینجا باید کار کند ، پس چه باید کرد ؟

ـ یک گاو دیگر ، یک دخترِ کُردی که مثلِ گاو کار کند .

این فیلم همین قصّه را بازخوانی می کند ، ببینید .

مُهرۀ خَر ، دعانویسی ، مشاوره

مُهرۀ خَر ، دعانویسی ، مشاوره

1ـ موره خر یا همان مُهرۀ خر که گاهی مُهرۀ مار هم گفته می ­شود . در فرومد زنی برای اینکه محبّت شوهرش را جلب کند یا جلو پَرخاشگری او را بگیرد استفاده می­ شده است ، الآن خبر ندارم که هنوز رواج دارد یا نه . ولی قبلاً بوده ، مفید هم بوده است ، من خودم ندیده ­ام ، امّا شنیده ­ام به تأثیرِ آن هم اطمینان دارم ، می ­گویید : نه ! تجربه کنید !

مادرم از قولِ مادرش که مادرِ بزرگ من باشد نقل می ­کند که یکی از زنانِ همسایه ­شان چون شوهرش هر وقت از صحرا یا بیرون می­ آمده شروع به سر و صدا و دشنام و ... می ­کرده است ، یک مُهرۀ خر می­ گیرد تا شوهرش را مَهار کند .

یک روز آن زنِ همسایه ، برای اینکه ثابت کند این مُهرۀ خَر اثر دارد مادر بزرگِ مرا شاهد گرفته ، همین که شوهرش از صحرا آمده ، زنِ همسایه مُهره را از جیب یا کیسه ­اش درآورده ، در دستش گرفته و آهسته طوری که شوهرش نشنود می گفته : شَ شَ شَ ...

می­ دانید که « شَ » گفتن وقتی به کار می­ رود که می­ خواهند خری را آرام کنند ، خری که عَرعَر می ­کند یا اَلیز / اَلِز / لگد می­ زند .

مادرم از قولِ مادرش نقل می ­کند ، یک چند بار که آهسته هی گفت : شَ شَ شَ ...

شوهرش ساکت شده است .

واقعاً چقدر جالب است ! یک استخوانِ گردنِ الاغ یا ستونِ فقرات مار حُکمِ یک کنترل را داشته باشد ، یعنی همان گونه که با یک کُنترل ، کانالِ تلویزیون را عوض می ­کنی ، بشود کانالِ یک فرد را عوض کرد ، از حالتِ عصبانی به حالتِ معمولی و بعد به حالتِ خوشحالی درآورد !

البتّه باید کاملاً حواس جمع باشد چون اگر مرد بفهمد که برایش مُهرۀ خر گرفته شده است ، معلوم نیست چه پیش بیاید !

2ـ جوانی سرِ کار نمی­ رود ، ازدواج نمی ­کند ، والدینش را اذیّت می ­کند ، خُب معلوم است که دعایی ­اش کرده ­اند ، یعنی برایش دعا گرفته ­اند تا ازدواج نکند و فقط برود با دخترِ آنها ازدواج کند .

آنها دعا را در کوزۀ آب انداخته ­اند و به خوردِ آن جوان داده ­اند و آبِ آن را در چهار گوشۀ حیاط ریخته ­اند یا یک دعا را در باغ از درختِ انجیر آویزان کرده ­اند ، یا در گوشۀ حیاط داخلِ یک گودال دَفن کرده ­اند ، داخلِ یک لِگو یا تَهِ شکسته شدۀ یک کوزه را وارونه روی آن گذاشته ­اند تا دعا آسیب نبیند و اثرش از بین نرود .

چاره ­ای نیست باید فال ­بین کاری کند و دعایی بنویسد . او روی کتاب باز می­کند و می ­گوید : دشمن دارید ! اصلاً بر سایۀ شما مُغرندند / غُر می­ زنند ! غریبه نیست ، از آشنایان هم هستند ! طلسمش کرده ­اند !

ـ خُب نمی­ شود بگویید : کی هست ؟

دعانویس بدخُلق می ­شود و می ­گوید : عمّۀ من بوده است !

یعنی بیشتر از این جلو نیایید و نخواهید که من اسرار را فاش کنم . بعد ادامه می ­دهد ، البتّه راهنمایی می­کنم ، زنی است که چشمانش مثلِ چشمهای گوساله است ، بیشتر از این از من نخواهید .

ـ خُب ، دستِ ما به دامن یا دامانِ شما ، کاری بکنید که این پسرِ ما طلسمش شکسته شود .

دعانویس می ­گوید : هزینه دارد ، مبلغ را می ­گوید و دعایی می ­نویسد . این یکی دعا را باید در لیوانِ آب بیندازید و آبش را بخورید .

این یکی را باید با چوبهای نازکِ سر چهار راه اسپند دود کنید و در خانه و حیاط و چهار گوشۀ حیاط بچرخانید وخاکسترش را جلوِ حیاط بریزید .

این یکی دعا را باید در پارچه بپیچید و همیشه با خود داشته باشید . البته مَنتَر دارد ، مَنتَرِ دعایِ هر کسی ، چیزی است ، بعضی می ­گویند : باید آب به این دعا نرسد  وگرنه اثرش از بین می­ رود . مَنتَرِ دعایِ من این است که نمازتان را سرِ وقت بخوانید .

یکی ـ دو ماه بعد مشکل بر طرف می­ شود .

3ـ زنی با شوهرش اختلاف دارد ، به قولِ معروف تفاهم ندارند ، پیشِ مشاور می ­رود که من و شوهرم با هم  اختلاف داریم ، شبها دیر به خانه می ­آید وقتی به خانه می ­آید سرش به روزنامه یا تلویزیون یا کامپیوتر بند است ، تا اعتراض و انتقادی می ­کنم ، پَرخاشگری می کند ، هر چه دَمِ دستش باشد به سمتِ من پَرت می ­کند بارها تصمیم گرفته ­ام که طلاق بگیرم . مانده­ ام چه کنم ؟!

مشاور می ­گوید : این یک راه حلّی دارد اگر به آن عمل کنید .

زن می­­ گوید : چه راهِ حلّی ؟

مشاور می ­گوید : هر وقت شوهرتان عصبانی می ­شود شما چایِ سبز قِرقِره کنید .

در فاصلۀ یکی ـ دو ماه ، دیگر از خانه سر و صدا بلند نمی ­شود ، چیزی به سَمت هم پَرت نمی ­­شود .

ـ نتیجه یکی است :

چه مُهرۀ خَر ، چه دعانویسی ، چه مشاوره

در هر سه مورد ظاهرِ امر آن بود که تأثیری در دیگری به وجود آید . یا دیگری خُنثی شود . در صورتی که در عمل رویِ خودمان کار کردیم .

ظاهرِ امر آن بود که با مُهرۀ خر ، دیگری را خر پنداشتیم و با گفتن « شَ » او را آرام کردیم . در فکرِ ما سرِ پیکان به سمتِ او بود امّا عملاً اَفسارِ خرِ درونِ خودمان را گرفتیم که شروع به عَرعَر نکند ، چون وقتی یک خَر عَرعَر می ­کند ، اگر خَر دیگر هم شروع به عَرعَر کند ، عَرعَرستان می ­شود ، پس باید به خرِ وجودمان « شَ » می ­گفتیم تا آرام بگیرید و خرِ درونِ فردِ مقابلمان را تحریک نکند .

در شکستنِ طلسم ، عملاً با مراقبت بر نماز و هوشیاری بر زمان و حواس جمعی ، مواظبت کردیم که دعا و خواستۀ خودمان را با خیس کردن از بین نبریم ، دنبال بودیم که فُرصتهای شغلی را از دست ندهیم ، حرفهایی که دیگران را از ما می­رانَد بر زبان نیاوریم . ما ششدانگِ حواسمان را جمع کردیم .

در مشاوره ، با خوردنِ چایِ سبز یا قِرقره کردنِ آن ، زبان و دهان و دستمان را بستیم ، نه حرفی و نه شیئی به سمتِ طرفِ مقابلمان پَرتاب نکردیم . در واقع صبر کردیم و ظفر یافتیم ! و به جای کُنترلِ دیگری ، خودمان را کنترل کردیم . خودکُنترلی نامِ دیگر « تقوا » است !

چروق ( کارگاههای شیرۀ انگور )

امروز صبح « چاروق » هایتان را بپوشید تا در میانِ باغهای فرومد سَری به « چروق » ها بزنیم ، چروق­ها یا همان کارگاههای شیرۀ انگور که در کنارِ آب یا استخر یا حوضها ساخته می ­شد . باغِ چروق در کلاته یا چروقِ کنارِ استخر خیرآباد ، یا چروقِ باغ حاجی رمضان همّتی که مردم بارهای هیزمهایشان را برای نوبت به صفّ می ­گذاشتند ، چروقِ کنارِ حوض سعید یا چروقِ کنارِ استخر سفید و ... در ایران بعضاً روستایی به نامِ چروق داریم . شاید ساختارِ آن روستا بر محوریّت چروق بوده ، یعنی ابتدا یک چروق در باغی یا کلاته­ ای ساخته شده کم کم اطرافِ آن خانه ساخته شده است .

از دور یک نفر را می ­بینیم که پاهایش را در جویِ آب می ­شُویَد ، دیگری او را بر پُشتِ خود سوار می ­کند و داخلِ چروق می ­بَرد ، نزدیک که می ­شویم صدایی می ­آید ، شما می­ شنوید ؟! گوش نه ، دل بیندازید ، می­ شنوید ؟! داخلِ چرق می ­رویم ، همان مَرد که پاهایش را در جویِ آب می ­شُست ، داخلِ حوضچۀ پُر از انگور است و آنها را لگد می­ کند ، عجبِ صدایی ؛ چرق ! چرق ! چرق ! چرق ! چرق !

 نزدیکِ زنگ مدرسه است ، باید زودتر برگردیم . به دبیرستان سمیّه می­ رسیم ، از راه رسیده دانش ­آموز من خانم مرضیّه صالحی می ­گوید : اجازه آقا ! من یک مطلبی نوشته ­ام اجازه هست بخوانم ؟

می ­گویم : بخوان .

................................................................................................................

چروق ( کارگاههای شیرۀ انگور )

مرضیّه صالحی

انگورهای کوهی ، دیوانه ، سیاه ، انگورهایی هستند که در فرومد برای شیره گرفتن بیشتر استفاده می­ شود و از بقیّۀ انگورها شیرین ­ترند .

پس از چیدنِ انگورها آنها را رویِ هم انبار می ­کنند و خوشه خوشه آنها را وارسی می ­کنند که اگر دانه ­ای خراب یا مَویز شده داشته باشد جُدا کنند . مویز اگرداخلِ خوشه­ ها باشدآبِ انگور را به خود می ­کشد .

پس از تمیز کردنِ خوشه­ ها از ضایعات ، آنها را داخلِ حوضچه ­ای می ­ریزند حوضی که راهِ خروجِ آب از کَف داشته باشد . بعد شخصی پاهایِ خود را شُسته ، داخل حوض رفته و انگورها را لگد می ­کند .

الآن از چکمۀ تمیز برای لگد کردن استفاده می­ کنند . آبگیری که تمام شد ، مقداری از آبِ انگور را با خاکِ رُس ( خاکِ سُفالگری ) مخلوط کرده و داخلِ لِوِر ( دیگِ بزرگ ) می­ ریزند . تقریباً به اِزای هر بیست کیلو آبِ انگور یک کیلو خاک می­ ریزند برای شیرین­تر کردنِ شیره و قوامِ آن .

در فرومد چند تا « چروق » شیره وجود داشته در خیرآباد رو  به روی چنارها چروقِ شیره بوده در باغهای کلاته یکی بوده در محلّه­ های بالا را نمی ­دانم کجاها بوده . [ ولی معمولاً چروغها در باغهایی که نسبت به باغهای دیگر مرکزیّت داشته و کنارِ آب یا استخر بوده ، ساخته شده است . ] در قدیم مردم انگورها را در همان باغهایشان که نزدیکِ این « چروق » ها بوده برای شیره گرفتن می بُرده­ اند و  نوبتی بوده . تا صبح سرِ لِور شیره بیدار بوده ­اند همراهِ شبچَره و قلیانی و بساطِ تریاکی / شیره ­ای ( شیره در شیره !! )

خاکِ رُس را از راهِ علی ­آباد نزدیکِ « قبر ترکمو / ترکمن » می­ آورده ­اند چون خاکِ تمیز و آفتاب خورده­ و قرمزِ کم­رنگ بوده است .

بعد از اینکه شیره جا افتاد از سرِ آتشگاه برداشته وکناری می ­گذارند تا کمی خنک شود آن گاه شیره را از پارچه­ ای نازک عبور می دهند تا هر چه خاک تهِ آن مانده داخلِ این پارچه بماند . [ یعنی پارچه حُکمِ صافی را داشته است . ] در قدیم که همه چیز برای مردم ارزش داشته این خاک را دور نمی­ ریخته­ اند ، پارچه را به جایی آویزان ­کرده­ و ظرفی زیرِ آن قرار داده تا آبِ باقیماندۀ این گِل داخلِ آن ریخته شود . می­ گویند آبِ حاصل از این گِل شیرین­ تر از خودِ شیرۀ انگور است . گاهی این آب را داخلِ شیره بر می­ گرداندند . گاهی هم با کمی شیره رویِ اُجاق قرار می­ دادند و « بِه » یا « بادمجان » ریز نشدۀ بدونِ کُلاه را داخلش می­ انداختند . اوّل « به » چون دیرپز بوده و آخِر سر هم « بادمجان » . این « به » و « بادمجان »  را عموماً برای عصرانه یا صبحانه مصرف می ­کرده ­اند .

­« مَلوسی » یکی دیگر از غذاهایی است که با شیره درست می­ شود . آرد را با کَره یا روغنِ حیوانی تَفت داده و شیرۀ انگور و گردویِ خُرد شده و کمی کُنجد به آن اضافه کرده مرتّب هم زده که تَه نگیرد بعد که مثلِ حَلوا خودش را گرفت و کمی سِفت شد از رویِ حرارت برداشته داخلِ بُشقاب ریخته تا سرد وآمادۀ خوردن شود .

ماست و شیره : ماست را با شیرۀ انگور مخلوط کرده به عنوانِ یک غذا در وعده­ های مختلفِ غذایی خورده می­ شده و می ­شود .

سُسِ : شیر برنج را بدونِ نمک می­ پزند و در بُشقاب کشیده تا سرد شود موقعِ خوردن از شیره انگور به عنوانِ سُسِ این غذا استفاده می­ شود . اگر دقّت شود شیره چون طبعِ گرمی دارد همراه با غذاهای سرد برای از بین بُردنِ سردی غذا استفاده می شود .

حلوای شیره : از شیرۀ انگور ، سفیدۀ تخم مُرغ ، کُنجد ، گردو و گیاهی به نام پَریاس ، درست می ­شود . شیرۀ انگور را با سفیدۀ تخم مرغ و کمی پریاس داخلِ ظرف مخصوص مخلوط کرده و با « کبچه / کفچه / کفگیر بزرگ » مرتّب هم می ­زنند این کار را باید کسی انجام دهد که نیرویِ بدنی خوبی داشته باشد .

به قولِ فرومدی ها « روغنی گاو و گوسفند بخوردَه  بَشِه » آنقدر باید هم زده شود « کبچه بزنی » تا رنگِ این مواد سفید شود ، درآخِر گردوی خُرد شده و کُنجد را ریخته و روی سُفره ­ای که آردپاشی شده با ملاقه از این مخلوط برداشته و به اندازۀ یک کلوچه ریخته شود تا سرد شود و خودش را بگیرد بعد شخصی که سفارش داده کلوچه­ ها را می ­بَرد . ( مادرم این حلواها را در مَجمعه ­ای که آرد داشت داخلِ آردها قرار می­ داد خارج از یخچال داخلِ انباری رویِ یک پیت ) این حلواها هم فقط داخلِ آرد قوام یافته و به شکلِ کلوچه است اگر خارج از آرد حتّی در فریزر و یخچال هم که باشد وا می­رود و چسبندگی خودش را از دست می ­دهد .

ماندگاری طولانی مدّتی دارد فقط باید  داخلِ آرد در محیطِ خشک و بدونِ رطوبت باشد .

در تابستانها آبِ سرد داخلِ شیرۀ انگور می ­ریخته و به عنوانِ « شربت » می ­خورده ­اند . [ مثلِ سَن ایچ های امروزی ـ البته در زمستان « برف و شیره » هم مزّه می ­داد . ]

« اَرده » را با شیرۀ انگور مخلوط می ­کنند و در وعده­ های غذایی می ­خورند .

امروزه دیگر خبری از چروق ها نیست ، فقط آثارِ خرابی­ شان بر جای مانده است . ( ما داخلِ حیاطمان حوض داشتیم موقع شیره گرفتن آبِ حوض را خالی می­ کردیم و بعد از اینکه کارِ ما تمام می­ شد همسایه­ ها به نوبت برای آبگیری می­ آمدند سالِ بعد باز نوبتِ همسایۀ دیگر بود که آبِ حوضش را خالی کند و ما آنجا ببریم . )

دیگر انگورِ فراوانی نیست که شیره بگیرند اگر هم باشد در منزل این کار را انجام می­ دهند . حالا کمتر از خاکِ رُس استفاده می شود بدونِ این خاک ، شیره­ ها شیرین است ولی انگار آن خاکها خواصِّ دیگری غیر از قوام بخشیدن یا شیرین ­تر کردن داشته ­اند که من نمی­ دانم .

[ گویا افزودن خاک ، شیره را تصفیه می­ کند طوری که باعثِ جمع شدنِ موادّ و ذرّات سبک و ریز به صورتِ کف در بالا و موادِّ سنگین به همراه خاک در کفِ ظرف می ­شود . شیره را حدودِ ۲ تا ۳ ساعت به حال خود رها می ­کنند تا موادِّ زایدِ آن کاملاً جُدا شود همچُنین افزودنِ خاک باعثِ از بین رفتنِ باکتریهای مضرِّ موجود در شیره شده و در اصطلاح شیره را شیرین می­ کند . ]

یک گفتگوی دوستانه

دکتر مهدی شاهرخ :

سلام
شما بزرگوارید و عالِم و البتّه اهلِ دقّت نظر ، امری که دیگران شاید کمتر از این فضیلت برخوردار باشند . من فقط اینجا نظر خودم را گزارش می کنم و نظر شما را به قضاوت نمی نشینم .

شما از دیدگاهِ یک تاکتیکِ جنگی به بستنِ آب به روی سپاهِ اندکِ امام حسین ع نگریسته اید که البتّه کاری نیکو بوده است زیرا علی رغم عدم وجودِ توازنِ قوا میانِ طرفین ، شرایط جنگی بوده است . امّا با این وجود ، شیعیان از دیدگاهِ یک مسلمان و اسلام به این مسأله نگاه می کنند و چون حتّی بستنِ آب به روی حیوان هم درست نیست چه برسد به انسان ، حال اگر آن انسان مسلمان باشد زشتی این عمل بسیار بیشتر است اگر در این میان کودکان هم باشند باز بر زشتی این عمل افزوده می شود .

شیعیان از این عملِ غیراسلامی سپاهیانِ اُموی ناخشنودند چه آنها این عملِ غیراسلامی را در مقابلِ نوۀ رسول خدا ص و سیّد شبابِ اهل الجنة و اهلِ بیتِ نبیّ مکرّم اسلام انجام داده اند . لذا این عَطَش به شکلی بارز برجسته شده است .

زشتی کُشته شدنِ امام حسین ع توسّط طلقاء دیروز که جدّ امام ع پیامبر مکرّم اسلام در زمانِ فتح مکّه آنان را آزاد کرد بر کسی پوشیده نیست ، امّا بسیار بوده اند از اولیای الهی و از جمله ائمّه معصومینِ ما که توسّط اشرارِ زمانه مقتول شده و شهید شده اند ، امّا در این میانِ امام حسین ع در دشتِ کربلا در غربت و با لبانِ تشنه به شهادت می رسد و اهلِ بیتِ پیامبر همچون اسیر جنگی غارت شده و به شام کشانیده می شوند ، همه این ماجراها باعثِ تمرکز روی حادثۀ عاشورا در تفکّر شیعی و نیز مسأله عَطَش در این واقعه بوده است .

قتل الحسین خودش داغی بزرگ است چه برسد که این قتل ، عَطشانا هم باشد و این امری است که اشک را برچشمانِ شیعۀ اهلِ بیت جاری می کند ، امری که طبقِ عقایدِ شیعه جزو فضایلی است که ثوابِ الهی بر آن مترتّب است .

دربارۀ محتوای زنندۀ برخی نوحه ها ، بسیار بوده که شخصاً منزجر شده ام .

گاهی این نوحه ها متضمّن توهین به اهلِ بیتِ مکرّم پیامبر اسلام است که البتّه اکثر آنها سَهوی و از روی جَهل سرایندگانِ این نوحه ها صورت گرفته است . به مانندِ همین مثال هایی که شما عنوان کرده اید .

لذا این موردِ اخیری که بیان داشته اید واقعاً نیازمندِ بررسی توسّط ذوی الاختصاص است .

مؤیّد و پیروز باشید .

................................................................................

سلام بر برادر گرامی ام دکتر مهدی شاهرخ ( اینجا )

مطلب شما کاملاً درست است ، بر همین مبنا حدوداً سی سالِ پیش در آن روز عاشورا در زنجان وقتی آن بیتِ شعر ( اگر کُشتند چرا آبش ندادند ؟! ... ) خوانده می شد من هم همین برداشت و حتّی همین حسّ را داشتم در دفترچۀ خاطراتم هم در بارۀ یکی از دوستانم آقای محمّد رضا فتوحی نوشته ام : « آن روز که در روی آسفالتهای داغِ خیابان در روز عاشورا نشسته بودی و از خوردنِ آب به یادِ حسین ( ع ) امتناع می ورزیدی . »

محمّد رضا فتوحی ـ مهدی یاقوتیان ( قم ـ مهر ماه 1364 )

امّا همان گونه که شما اشاره کرده ای ، « برجسته کردنِ یک موضوع » یا به عبارتی کاریکاتور کردنِ یک موضوع و بزرگتر کردن آن از بقیّۀ مطالب ، توازن و تناسب را از بین می بَرد به گونه ای که حاشیه بر متن غلبه می کند و فَرع جای اصل را می گیرد .

می توان به جای « آب » از « آتش » سخن گفت و آن را بَرجَسته کرد ، آتشی که آن اَهریمنان به خیمه های حَرمِ اهلِ بیت زدند و آه از دلِ هر انسانِ شَرافتمندی برآوردند .

شما هم تصدیق می کنید که مطالبۀ شیعیان این نیست که چرا به کودکان یا زنان و ... آب ندادند یا چرا خیمه ها را آتش زدند و این فقط سوگواری است ولی در قالبِ مطالبه بیان می شود .

چون وقتی گفته شود : « اگر کُشتند چرا آبش ندادند ؟ » بیشتر جُمله اوّل برداشت می شود نه جملۀ دوم .

ـ حالا کُشتن به جای خود ، چرا آب ندادند ؟ چرا کَفن و دفن نکردند ؟ چرا خیمه ها را آتش زدند ؟

ـ هم کُشتند ، هم آب ندادند ، هم کَفن و دفن نکردند ، هم خیمه ها را آتش زدند .

................................................................................

امام علی ( ع ) در سالِ چهلم هجرت به شهادت رسید . او گفته بود : « اسلام پوستینِ وارونه پوشیده است . » و امام حسین ( ع ) در سال شصت و یک هجری گفته بود : « برای اصلاح امّت جدّم قیام کرده ام . » وقتی اسلام در سالِ چهلم هجرت پوستین وارونه پوشانده شده و در سالِ شصت و یک هجرت امّت نیاز به اصلاح دارد پس از قرنهای متمادی پوستین وارونه نپوشیده و نیاز به اصلاح مردم نیست ؟

در مفهوم می توان گفت همه مدّعی اند که می خواهند با جَهل و خُرافه مبارزه کنند وقتی سخن از مصداق می شود ، مَعرکه آغاز می شود .

آیا می توان چند مورد ( حتّی یک مورد ) را نام بُرد که همگان آن را جَهل یا خُرافه یا غیر علمی یا غیر اخلاقی یا ... بدانند ؟!

ـ در یک طرف زنجیر زنی و سینه زنی است که علّامه سیّد محسن امین عاملی فتوا داده اینها عزاداری نامشروع است .

در آن طرف زنجیر های تیغ دار که عزاداران بر بدنِ خود فرو می آورند ! ( اینجا ) و ( اینجا )

ـ در یک طرف قمه زنی است که امام خمینی منع می کند و آن طرف مرجعی دیگر می گوید : اجازۀ قمه زنی بدهید . ( اینجا ) و ( اینجا

ـ در یک طرف سخن آیت الله بروجردی است که می گوید : « اگر مقلّد من هستید ، فتوای من این است که این شبیه هایی که شما به این شکل در می آورید حرام است . با کمال صراحت به آقا عرض کردند که آقا ما در تمام سال مقلّد شما هستیم الاّ این سه چهار روز که ابداً از شما تقلید نمی کنیم ! » ( اینجا )

تا جایی که آیت الله بروجردی می گوید : « من خودم در اوّل مرجعیت عامّه گمان می کردم از من استنباط است و از مردم عمل ، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل می کنند . ولی در جریان بعضی فتواها که برخلافِ ذوق و سلیقۀ عوام بود ، دیدم مطلب این طور نیست . » ( اینجا )

وقتی از یک بیتِ شعر دو یا چند گونه برداشت شود ، از حادثه ای که چهارده قَرن پیش اتّفاق افتاده گویا به اندازۀ چهارده قرن تفاوتِ برداشت وجود دارد ! به اندازۀ فاصلۀ خواصّ تا عوامّ !

................................................................................

دکتر مهدی شاهرخ :

با بخش اعظم سخنان شما موافقم . این که با پای برهنه در ظهر تابستان یا در سرمای ی راه می روند یا در انظار عمومی تن خود را برهنه می کنند یا به خود لطمه بدنی وارد می آورند مانند زنجیر تیغ دار یا قمه زنی یا شمشیر به پُشت زدن یا هر عمل دیگر که از لحاظ شرع مقدّس اسلام ، تجاوز به حقوقِ بدنی خودِ شخص به شمار می رود محکوم است ، در اینها که شکّی نیست . بدن مالِ ماست اما ما اختیار آن را نداریم به همین دلیل اگر خودکشی کنیم جایگاهمان دوزخ است یا اگر لطمه به خود بزنیم ظلم نفس مرتکب شده ایم .
حُزن و عزا برای ائمه برای مظلومیت آنان است وگرنه هر بنی بشری را عاقبت سرانجامی جز مرگ نیست و مرگ نیز پایان کبوتر نیست و چه بسا برای بسیاری شروع نعمت و رحمتِ الهی است . ائمّه هدی که شهادتشان سرآغاز سعادتِ اُخروی و تکمیلی برای سعادتِ دنیویشان است لذا جای حُزن ندارد که آنان این دار دنیا را تَرک کرده و به سرای باقی شتافته اند و این غم و اندوه و عزاداری تنها برای مظلومیّت آنان و حقّ ضایع شده آنان در ولایتِ مسلمین است. لذا چون این آب ندادنها این آتش زدنها این به اسارت کشیده شدنها نمودار مظلومیّت مضاعف این ائمّه هدی است لذا روی این مسائل تمرکز صورت می گیرد تا مظلومیّت آنان برجسته شده و بر این مظلومیّت تأکید شود. ( البته به نظر حقیر )

 از سوی دیگر ، برخی چیزها با منطق و کلام اسلامی در تعارض است امّا نماینده شور و شوقِ دینی مردم است ، در اینها نظر فقها مختلف است . مثلا اینکه عَلَم بردارند برخی این عَلَم ها را انحراف می دانند و منع می کنند برخی جایز می دانند. هر کس طبقِ اجتهادِ خود حُکمی می دهد.
به طورِ کُلّ و نه فقط در این مسأله ، حُکمِ یک فقیه هم که همیشه رعایت نمی شود ، از این دست مسائل خیلی زیاد است، در جامعه اگر نگاه کنیم و با رساله های آنان تطبیق دهیم مصادیقِ فراوانی در مسائل مختلف از این رعایت نکردن ها می بینیم . مثل ربا و وضعیّت بانکها ، نحوه عروسی گرفتن ها و ....
شما از شیعه ای که تارک الصّلاة است و انتظار بهشت را به خاطر شیعه بودن دارد ، چه توقعی دارید ، که به این مسائل ریز منطقی توجّه کند حال او که این مسئله را نادیده می گیرد که تَرکِ صلاة نزدیکی به کُفر است.
امّا فارغ از همه اینها و از سوی دیگر ، خیلی چیزها به ظاهر نیست ، به باطن امر و به دل است ، اگر مثنوی معنوی بخوانیم و ماجراهای عُرفا را از این دست بسیار می بینیم . لذا در این مسائل انسان باید کمی محتاط باشد و همه چیز دو دو تا چهار تای عقل نیست ، بخصوص اگر تطابق میانِ عقل معاد و معاش در قضاوت در این گونه امور موجود نباشد و سلایق راه داوری را بر عقل سلیم ناهموار کند . قضاوتِ دستور به قتل حلاج دادن بنابر ادلّه و اعترافاتِ وی ، یک حُکمِ کاملاً شرعی بود امّا همگان بر ناعادلانه بودن و نابخردانه بودنِ چُنین حُکمی اذعان دارند ، زیرا آنها بنا بر ظاهر امر که لایه ای ساده و بسیط از امور دین است ، تکیه کردند حال آن که بسیاری از این مسائل دارای لایه های درونی عمیقی است و تنها بر حسب ظاهر نمی توان قضاوت کرد .
پاینده و محقّق بمانید ، ان شاء الله .

اگر کُشتند چرا آبش ندادند ؟!

اگر کُشتند چرا آبش ندادند ؟!

مرحومِ دکتر سیّد جعفر شهیدی در کتابِ « تاریخ تحلیلی اسلام » صفحۀ 75 ذیلِ جنگِ بدر آورده است :

مسلمانان خود را به چاههای بدر رساندند و آن را تصرّف کردند . سپاهِ مکّه که در پسِ تپّه ­ها مخفی شده بود چون بی ­آب ماند مجبور شد از مخفیگاهِ خود بیرون بیاید . جنگِ تَن به تَن در گرفت و با آنکه مردمِ مکّه سه برابرِ مردمِ یَثرب بودند شکست خوردند . ابوجهل و عدّه ­ای دیگر ( هفتاد تَن ؟ ) از مِهتران و مِهترزادگانِ قُرَیش کُشته شد و همین اندازه اسیر گردیدند . از مسلمانان تنها چهارده تَن شهید گشت .

تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان ، شهیدی ـ سید جعفر ، مرکز نشر دانشگاهی ، چاپ نهم ، 1369 .

مرحومِ دکتر شهیدی در کتابِ « علی از زبان علی » صفحۀ 119 برای واقعۀ صفّین و درگیری بر سرِ آب آورده است :

معاویه دستور داد نگذارند لشکرِ علی (ع) آب بردارند . امام به او پیام داد ما نیامده ­ایم بر سرِ آب بجنگیم . عمروعاص نیز او را اندرز داد که مانعِ برداشتنِ آب نشود ولی او نپذیرفت . کار به درگیری کشید . امام در این باره به لشکر خود چُنین فرمود :

« یا به خواری بر جای بپایید و از رُتبۀ خود فرود آیید یا شمشیرها را از خون تَر کنید و آب را از کفِ آنان به در کنید . خوار گشتن و زنده ماندنتان مُردن است ؛ و کُشته شدن و پیروز گردیدن ، زنده بودن ... » ( نهج البلاغه ، خطبۀ51 ، شهیدی ، صفحۀ 44 )

کار به درگیری کشید . لشکر علی (ع) سپاهیان معاویه را راندند و بر آب دست یافتند .

امام فرمود : شامیان را از برداشتنِ آب مانع مشوید .

علی از زبان علی یا زندگانی امیر مؤمنان علی علیه السّلام ، شهیدی ـ سیّد جعفر ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ یازدهم ، 1379 .

آن مرحوم در کتابِ « پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامونِ قیامِ حسین علیه السّلام » صفحۀ 174 آورده است :

در آن گیر و دار مردی حسین را ندا می ­دهد که « حسین موجِ آب را می ­بینی ؟ به خدا از آن نخواهی نوشید تا از حَمیمِ دوزخ بیاشامی » ...

هیچ باور نمی ­توان کرد که این مردم نسلی بی­ واسطه یا نسلِ دومِ مردمی هستند که آب را از کامِ تشنۀ خود می گرفتند و به دوستِ خود می ­دادند و او نیز چُنین می ­کرد تا آنگاه که همگی از تشنگی می ­مُردند .

پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام امام حسین علیه ­السّلام ، شهیدی ـ سیّد جعفر، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ شانزدهم ،1372 .

مرحومِ علّامه طباطبایی نیز در کتابِ « شیعه در اسلام » صفحۀ 203 آنجا که ویژگیهای حضرتِ علی (ع) را بر شُمرده است ، نوشته است :

« ...فراری را دنبال نمی ­کرد و شبیخون نمی­ زد و آب به روی دشمن نمی ­بست . »

شیعه در اسلام ، طباطبایی ـ سیّد محمّد حسین ، دفتر انتشارات اسلامی ، چاپ یازدهم ، پاییز 1375 .

مرحوم شهید مطهری در کتابِ « سیری در سیرۀ نبوی » صفحۀ 140 ذیلِ عنوانِ « وسیلۀ حقّ برای هدفِ حقّ » ماجرای علی علیه السّلام و بستنِ آب به روی دشمن را بازگو کرده و آورده است :

« ... اصحابِ معاویه رانده می ­شوند و اصحابِ علی (ع) شَریعه را می ­گیرند .

بعد اصحاب می­ گویند : ما حالا دیگر مقابله به مِثل می ­کنیم و اجازه نمی­ دهیم اینها آب بردارند .

علی (ع) می ­گوید : ولی من این کار را نمی­ کنم چون آب یک چیزی است که خدا آن را برای کافر و مسلمان قرار داده . این کار دور از شهامت و فُتُوّت و مردانگی است ، آنها چُنین کردند ، شما نکنید .

علی نمی ­خواهد پیروزی را به بهای یک عملِ ناجوانمردانه به دست بیاورد . »

سیری در سیرۀ نبوی ، مطهّری ـ مرتضی ، انتشارات صدرا ، چاپ هشتم ، زمستان 1369 .

شهید مطهری در کتابِ « انسانِ کامل » صفحۀ110 پس از نقلِ همین ماجرا و بعد از آنکه شَریعه در اختیارِ اصحاب علی (ع) قرار گرفت ، آورده است :

« ولی علی (ع) فرمود : من چُنین کاری نمی ­کنم ، این عملی است ناجوانمردانه ؛ من با دشمن در میدانِ جنگ رو به رو می ­شوم ، من هرگز پیروزی را از راهِ این گونه تضییقات نمی ­خواهم ، به دست آوردنِ پیروزی از این راه ، شأنِ من و شأنِ هیچ مسلمانِ عزیز و با کرامتی نیست . »

انسان کامل ، مطهّری ـ مرتضی ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، تابستان 1369 .

مرحومِ دکتر محمّدابراهیم آیتی در کتابِ « تاریخ پیامبر اسلام » صفحۀ 208 نوشته است :

« حُباب بن مُنذرِ بن جَموح گفت : ای رسولِ خدا آیا خدا فرموده است که ؛ در اینجا منزل کنیم ؟ و پیش و پس نرویم یا از نظرِ تدبیرِ جنگ هر جا که شایسته باشد می ­توان فرود آمد ؟

رسولِ خدا گفت : نه امری در کار نیست باید طبقِ تدبیر و سیاستِ جنگ رفتار کرد .

حُباب گفت : اگر چُنین است اینجا جای مناسبی نیست ، بفرمای تا : سپاه اسلامی پیش روند و در کنارِ نزدیک ­ترین چاه فرود آییم . آن گاه چاههای دیگر را از بین ببریم و بر سرِ چاهی که فرود آمده ­ایم حوضی بسازیم و پُر از آب کنیم و سپس با دشمن بجنگیم و دستشان را از آب کوتاه کنیم .

رسولِ خدا پیشنهادِ وی را پذیرفت و دستور داد تا : سپاهیانِ اسلامی در کنارِ نزدیک ­ترین چاه به دشمن فرود آمدند و آن گاه فرمود تا : دیگر چاهها را انباشتند و بر سرِ همان یک چاه حوضی ساخته ، پُر از آب کردند .

امّا به تصریحِ ابن اسحاق : هنگامی که قُرَیش نزدیک آمدند و خواستند از حوضِ مسلمانان آب بنوشند ، رسولِ خدا فرمود : از ایشان جلوگیری نکنید . »

تاریخ پیامبر اسلام ، آیتی ـ محمّد ابراهیم ( و گُرجی ـ ابوالقاسم ) ، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ ششم ،1378 ، ص 208.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از مجموعِ این مطالب چُنین برداشت می ­شود که پیامبرِ گرامی و امام علی آب را به روی دشمن نمی ­بستند و بستنِ آب به روی دشمن را ناجوانمردی می ­دانستند .

گفته شده ؛ جنگِ صفّین در یکم صفر سالِ 37 هجری قَمَری رُخ داده است یعنی زمانی که امام حسن و امام حسین 34 و 33 ساله و در جنگ همراهِ امام بوده ­اند . آنها ؛ هم رفتارِ پیامبرِ گرامی را در جنگ شنیـده ­اند و هم رفتارِ امام علی را در جنگِ صفّین در موردِ آب دیـده­ اند . یعنی امام حسین به چشمِ خود دیده و با گوشِ خود شنیده که امام علی بن ابی ­طالب وقتی سپـاهِ معاویه آب را به روی آنها بَست فرمود : « یا به خواری بر جای بپایید و از رُتبۀ خود فرود آیید یا شمشیرها را از خون تَر کنید و آب را از کفِ آنان به در کنید . خوار گشتن و زنده ماندنتان مُردن است و کُشته شدن و پیروز گردیدن ، زنده بودن ... »

او از امام علی نشنید که التماسِ آب کند ! بلکه شمشیرها را از خون تَر کردند و خواری را تحمّل نکردند و به آب رسیدند .

در صفّین معاویه آب را به روی علی بَست و در کربلا یزید بن معاویه آب را به روی حسین بن علی .

آیا حسین که شیعه و پیرو علی و شعارش « هیهاتَ منّا الذّلة » است ، از دشمن آب طلب می ­کند ؟!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مِهر ماهِ سالِ 1363 خورشیدی مطابق با ماهِ محرّم 1405 قمری بود ، ما در پادگانِ آموزشی مالکِ اَشترِ زنجان دورۀ آموزشی برای رفتن به جبهه می ­گذراندیم . ضمنِ آموزشِ نظامی ، آموزشِ عقیدتی و عزاداری هم بود ، عزاداری گاه داخلِ پادگان و بعضی شبها و خصوصاً روزِ عاشورا داخلِ شهر بود .

یکی از بچّه ­ها به صدای بلند با میکروفون می ­خواند :

اگر کُشتنـد چـــرا آبـش نـدادنـــد ؟ .......... چــــــرا زآن دُرِّ نــایــابـش نـدادند ؟

اگر کُشتنـد چـــرا خـاکش نکردند ؟ .......... کَفَن بر جسمِ صد چاکش نکردند ؟

گُردانهای آموزشی هم ، سینه می­ زدند و بعضی اَبیات را تکرار می ­کردند . از آن تاریخ سی سال گذشته ، به گونه ای که محرّم ( 1437 ) دوباره در مهرماه ( 1394 ) قرار گرفته است .

پس از سی سال که این گونه اَشعار خوانده می ­شود من با خود می ­اندیشم :

ـ مگر در جنگهایی که مسلمانان با کُفّار داشتند ، کُفّار هنگامِ کُشتنِ مسلمانان به آنها آب می ­دادند ؟

ـ در جنگِ بدر و اُحُد و خیبر و حُنین و ... و در جنگهای جَمَل و صفّین و نهروان نه تنها به مسلمانان یا مؤمنان آب نمی دادند که وقتی می­ توانستند آب را به روی مؤمنان می ­بستند .

ـ مسلمانان هم به طرفِ مقابل آب نمی ­دادند . بله ، آب را به روی دشمن نمی ­بستند . یا مانع آب برداشتنِ آنها نمی­ شدند . ( گر چه در بعضی کتابهای تاریخی نوشته ­اند : در جنگِ بدر ، مسلمانان آب را به روی مشرکان بَستند و چاههای بَدر را با خاک پُر کردند که آنها نتوانند استفاده کنند ! )

ـ پس این چه توقّع یا خواسته یا گلایه­ و شکایتی است که از دشمن داشته باشی که حالا کُشتن به جای خود ، چرا آب ندادی ؟! معمولاً برای این گونه موارد گفته می­ شود : حالا آب ندادی ، چرا کُشتی ؟ مثلاً ؛ حالا به خانۀ طرف رفتی دزدی کردی ، چرا دیگر او را کُشتی ؟!

ـ اگر شِمر هنگامِ بُریدنِ سرِ امام به او آب می ­داد دیگر حرفی نبود ؟! چون با این حرف ، کُشتنِ امام مهمّ دانسته نشده بلکه آب دادن امرِ مهمّی شمرده شده ! یا کُشتن و صد چاک کردنِ بدن مهمّ دانسته نشده بلکه کَفن و دَفن مهمّ شمرده شده است ؟ از کسی که برای امام و یارانش در حالِ زنده بودنشان حُرمت قایل نشده و آنها را به قتل رسانده است باید توقّع داشت که به جنازۀ امام حُرمت بگذارد ؟!

ـ لابُد گفته خواهد شد : آب دادن یک رفتار پذیرفته شده در جنگ و از حقوقِ اوّلیّۀ یک جنگجو است !

اگر دو طرفِ مخاصمه حقوقِ اوّلیّه همدیگر را رعایت کنند که دیگر جنگی در نمی ­گیرد . جنگ بدان جهت رُخ می­ دهد که دو طرف یا لااقلّ یک طرف پایبند به حقوقِ اوّلیّه طرفِ مقابل نیست .

ـ اگر دشمن به امام و یارانش آب می ­داد و آنها را به قتل می ­رساند و بعد هم آنها را کَفن و دَفن می ­کرد گفته نمی ­شد : نفاق را ببینید امام را می­ کُشد امّا قبل از کُشتن به او آب می­ دهد و بعد هم جنازه ­اش را کَفن و دَفن می ­کند ؟ یا ... ؟

ـ آیا فقط آب ندادن به امام حسین و یارانش مهمّ بوده و در جنگهای دیگر که پیامبری یا امامی تَشنه جان داده­ مهمّ نبوده است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یکی دیگر از این گونه اَشعار چُنین است :

وایِ من و وایِ من و وایِ من .......... میـخِ در و سینـۀ زهـــرای من

در وسطِ کوچه تو را می ­زدند .......... کاش به جای تو مرا می ­زدند

   یا

خواهـر تو داره می ­ره که برادر نداره .......... سینۀ رباب پُر شیره ولی اصغر نداره

ـ ای کسی که وقتی نامِ ناموست جلوِ دیگران بُرده شود ، رنگِ چهره ­ات دیگرگون می­ گردد !

ـ ای کسی که از اینکه بگویی ؛ در واقعه ­ای کِتفِ خواهرم شکست ، گردنِ همسرم خَراشید ، سینۀ دختر یا مادرم زخمی شد شَرم می ­کنی .

ـ و اگر در حادثه­ ای میخِ دری سینۀ همسرت را جَریحه ­دار کند ، پیشِ همسایه ­ها فریاد نمی ­زنی که : ای وای سینۀ همسرم !

ـ آیا گُمان می­ کنی علی فریاد می ­زده : سینۀ زهرای من ؟! یعنی تو نامِ ناموست را نمی ­بَری امّا علی سینۀ زهرایش را فریاد می ­زده ؟!

ـ یا نه ، علی فریاد نمی ­زده ، تو فریاد می ­زنی و علی را ناظر بر فریاد زدنت می ­دانی ؟ جلو یک مَرد ، فریاد می­ زنی و  نام سینۀ همسرش را بر زبان می ­رانی ؟ جلوِ فاطمه عضو رازآلود اندامش را فریاد می­ کشی ؟!  

ـ پس حُرمتِ علی و فاطمه و فرزندانش را نگه دار ، قَدری آهسته ­تر !!

فرومدیهایی که فرسنگها راه را طیّ می ­کنید تا در ایّام تاسوعا و عاشورا در فرومد باشید ، در بارۀ اَشعار و نوحه هایی که در فرومد خوانده می ­شود ، فکر کرده ­اید ؟!


فرومد ـ 2 / 8 / 1394

کاربُرد فهرست اسامی درگذشتگان

 اسفندماه 1393 در فرومد چند روزی وقت گذاشتم و تمام سنگ نوشته­ های قبرستان محلّۀ پشند و قبرستان محلّۀ بالا و جنان را یادداشت کردم . ثبتِ نام و نامِ خانوادگی و نامِ پدر و تاریخِ تولّد و تاریخِ توفّی حدودِ هزار قبر ساده نبود .

همانجا بعضی می ­پرسیدند : این نوشتن به چه کار می ­آید ؟ و معمولاً نظریّه هم دارند که غالباً غیر تخصّصی است .

چند مورد از فوایدِ ثبتِ فهرستِ درگذشتگان

ـ قبلاً یک مطلبی در این وبلاگ با عنوانِ « تنوّع فامیلی در فرومد »  درج شد ، یادداشتِ فامیلِ فرومدیها از روی سنگ نوشته ها به تکمیلِ مطلب « تنوّع فامیلی در فرومد » کمک می کند .

ـ آمار درگذشتگان در این چند سال هم به دست می ­آید . یعنی می­ توان دو دفتر درست کرد برای دو قبرستان با عنوانِ « فهرست درگذشتگان » با توجّه به سالِ درگذشتِ افراد .

ـ معلوم می ­شود که بنای قبرستان از چه وقت بوده است .

ـ مُعمّرانِ روستا ( کسانی که عُمرِ طولانی داشته ­اند ) شناخته می ­شوند .

ـ اوّلین کسانی که در قبرستان دفن شده­اند شناخته می­ شوند .

ـ در آینده از آن استفاده ­هایی خواهد شد که اکنون حتّی گُمان نمی­ کنیم . همان گونه که اکنون از اَسناد و مدارکِ قبلی استفاده­ های زیادی می­ شود که گُمان نمی­ رفت .

ـ نوعِ ادبیّات و اشعاری که روی سنگها هم نوشته شده قابلِ توجّه است ، حتّی نوع سنگ .

ـ قبرستان محلّۀ پشند سه قسمت است ، ضلعِ شرقی که بیشترِ سادات در آنجا دفن ­اند ، ضلعِ غربی که چند نفر از کوچۀ بالا دفن شده­ اند و قسمتِ مرکزی که عمومِ مردم دفن شده­ اند . یعنی نه تنها در یک روستا مردمِ دو کوچه یا دو محلّه قبرستانشان جُداست که در یک محلّ هم سادات با بقیّه ( به قولِ مرحومِ مادر بزرگم با مَغچه­ ها ) جُدایند ، آنها در قبرستانِ قدیمی هم جُدا بوده ­اند و بیشترشان در سَردابِ زیرِ مزارِ سادات دفن می­ شده­ اند !

ـ تاریخِ دفنِ اوّلین مُرده­ ها به سالِ 1336 می­ رسد ، با دقّت در همین سنگ نوشته­ ها بود که من دریافتم : با اینکه طبقِ گفتۀ مردم ، خانِ فرومد حُکم کرده است مُرده­ های همۀ مردم در یک قبرستان دفن شود و چند مُرده هم از کوچۀ بالا در سالِ 1336 در قبرستانِ محلّۀ پشند دفن شده ­اند امّا دخترِ برادرِ خان که در اسفند 1336 فوت شده در جلو بُقعۀ سلطان سیّد احمد در کوچۀ بالا دفن شده است ؟!

ـ ...

 یکی از مواردِ کاربُردِ عینی ثبت نامِ اموات با مثال

می­ خواهم تاریخِ خاطره ­ای را به دست بیاورم . برای سیم­کشی برق ساختمانِ خانۀ بهداشت به استربند رفته بودم ، در برگشت موتورسواری می خواست به فرومد بیاید ، من با او آمدم ، او راهش را به گونه ­ای انتخاب کرد که از زیر فرومد ، از زیر باغها بیاید ، می ­گفت : با کسی قرار دارم . به نزدیکیهای فرومد که رسیدیم ، سر و کلّۀ موتورسوار فرومدی با پسرش پیدا شد . ایستادند و سلام و احوالپُرسی و نشستند تا با هم سیگاری بکشند . وقتی دیدند من همانجا ایستاده ­ام : با اوقات ­تلخی گفت : « خاب عموجان کُ برین یَک خورده وَ اونجی تُوْ خورین تَ یَک شِمالی وَر ما خوره ! » من و پسرش قدری از آنها دور شدیم . آنها آنچه را که می­ خواستند به هم ردّ و بدل کنند انجام دادند ، بعد صحبتشان به اینجا کشید که حسین هادی در فرومد فوت کرده ، موتورسواری که من با او بودم از اینکه از همانجا برگردد منصرف شد و به فرومد برای فاتحه ­خوانی آمد . به فهرستِ مدفونانِ قبرستان محلّۀ پشند نگاه می کنم .

« حسین هادی ، فرزندِ عیسی ، تاریخِ درگذشت 21 / 4 / 1364 »

عکسهای زیر مربوط به مراسمِ دهۀ فجر است که من برنامه ­ای اجرا کردم امّا تاریخش مشخّص نیست . یادم هست که دورۀ دانشجویی ­ام بود ، یعنی از بهمن ماه 1365 تا اسفند 1369 امّا دقیقاً نمی­ دانم کدام سالش بود ؟ سالِ 1365 که نبود چون پیگیرِ ثبت نام در دانشگاه بودم ، تَرکشی هم که در زانویم بود اجازۀ پَرش به من نمی­ داد و در یک عکس من در حالِ پَریدن هستم . پس باید بینِ سالهای 1366 تا 1369 باشد . باید از معلّمانی که در عکس هستند پرسید که آنها در چه سالی در فرومد بوده ­اند یا از افرادِ دیگر .

یادم هست در همان روزها دانش ­آموزی به نامِ عربیون آن طور که گفته شد : با بیماری اورَیون مُرده بود . من قبل از اجرای برنامه از مدیرِ مدرسه خواستم که روی یک میز ، دسته گُلی گذاشته شود و دو دانش ­آموز که در آن میز با هم بوده ­اند روی میز بنشینند . مدیر مدرسه گفت : تا دیروز این برنامه عملی می­ شد ، بعد از آن ، از دو دانش ­آموز خواست که بروند روی میز بنشینند .

این نُکته کمک می ­کند تا تاریخِ دقیقِ عکس را مشخّص کنم ، به فهرستِ مدفونانِ قبرستانِ محلّۀ پشند نگاه می ­کنم . « جواد عربیون ، فرزند اکبر ، تاریخِ درگذشت 1368 »

پس تاریخِ عکسها را چُنین ثبت می ­کنم : باشگاه فرومد ـ بهمن ماه 1368

 

 

 

 

 

تمرین برای سخنرانی !

 مرا که می ­شناسید ، مدیرِ وبلاگم ، نویسنده­ ام ، در اینجا در بارۀ روستایم می ­نویسم ، پژوهشهـای قرآنی دارم ، معلّم دینی و قرآن بودم . همینها گاهی دست به یکی می ­کنند که بروم در روستایم برای مردم سخنرانی کنم . در محرّم برایشان از حسین بن علی بگویم و خیلی چیزهای دیگر . گاهی با خودم تمرین می­ کنم که چه بگویم و چه نگویم . با خودم می ­گویم : اگر چه احساسِ مسئولیّت برای سخنرانی و آگاهی بخشیدن چیزِ خوبی است قبل از آن باید خودم را برایِ « سخنِ درست گفتن » و « درست سخن گفتن » آماده کنم .

من افکارم را که گاهی در خَلوت با خود می ­اندیشم با شما در میان می نهم ، ببینید درست می ­اندیشم یا بر خطا رفته ­ام . می ­گویم : اگر بنا باشد در محرّم برای مردم سخن بگویم باید طیِّ یک سال مطالعه کنم و مطالبِ مفید آماده کنم ، مخاطبان را در نظر بگیرم و « جغرافیایِ حرف » را رعایت کنم ؟

جغرافیای حرف یعنی اینکه حواسم باشد مخاطبان یکسان نیستند ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، مُجَرّد و متأهّل و ... هستند پس نیایم مسایلِ زناشویی را در چُنین جمعی بیان کنم یا در شبهای مهمّی مثلِ تاسوعا و عاشورا یا اصولاً هیچ شبی در بارۀ نحوۀ آمیزشِ حیوانات سخن نگویم ، چون پدری با پسرش یا مادری با دخترش در مجلس نشسته است ، سخنِ من نباید پَرده ­های شَرم و حَیا را کنار بزند ، وانگهی امروز مردم هر یک گوشی تلفنِ همراه مجهّز به دوربین و ضبطِ صوت دارند ، حرفهایم را ضبط می ­کنند و برای آنهایی هم که در مجلس نبوده ­اند می ­بَرند ، و قبل از افراد ، خدا حرفهایم را ضبط می­ کند و فردا باید پاسخگو باشم . بعد جواب خدا را چی بدهم ؟ بگویم : من وظیفه داشتم که اینها را بگویم ! 

باید کتابهـای خـوبی را برای خواندن و آمـاده شدن انتخـاب کنم و گرنه ممکن است در جمـع بگویم : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . »

بعد یک جوان جلوم را خواهد گرفت و خواهد گفت : این مطلبی که گفتید : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . » مستند است ؟

من مجبورم بگویم : اباالفضل تنها نه ، ابالفضل و امام حسین با هم دوازده هزار و پانصد نفر را کُشتند .

و او دوباره خواهد پرسید : این که این دو نفر دوازده هزار و پانصد نفر را کُشته ­اند مستند است . در جایی نوشته شده است ؟

ـ من خواهم گفت : بله ، در کتابهای مقاتل هست .

ـ بعد می­ پرسد : در کدام کتاب ؟

ـ من می ­گویم : هست دیگر در همین کتابهای مقاتل .

بعد او کتابِ شهید مطهّری را می ­آورد و جلوم می­ گُشاید ، می ­گوید : بخوان !

« در کتابِ اسرارالشّهاده نوشته است که : در کربلا یک میلیون و ششصد هزار نفر لشکرِ عُمرِ سَعد بود .

آخر اینها از کجا پیدا شدند ؟ اینها هم همه از کوفه بودند . مگر چُنین چیزی می ‏شود ؟

در آن کتاب نوشته است : امام حسین در روزِ عاشورا سیصد هزار نفر را با دستِ خودش کُشت .

با بُمبی که روی هیروشیما انداختند ، تازه شصت هزار نفر کُشته شد . من چند روز پیش حساب کردم که اگر فرض کنیم که شمشیر مرتّب بیاید و در هر ثانیه یک نفر کُشته شود ، سیصد هزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بیست دقیقه وقت می‏ خواهد . دیدند که جور در نمی ­آید ، چه بکنند ؟

گفتند : روزِ عاشورا هم هفتاد ساعت بود .

[ همچُنین نوشته است‏] حضرتِ ابوالفضل بیست و پنج هزار نفر را کُشت .

حساب کردم شش ساعت و پنجاه و چند دقیقه و چند ثانیه وقت می‏ خواهد اگر در هر ثانیه یک نفر کُشته شده باشد .

پس باور کنیم حرفِ این مرد بزرگ حاجی نوری را که می ‏گوید : امروز اگر کسی بخواهد بگرید ، اگر کسی بخواهد ذکرِ مصیبت کند ، بر مصائبِ جدیده اباعبداللّه باید بگرید ، بر این دروغهایی که به اباعبداللّه علیه السّلام نسبت داده می ‏شود . »

حماسۀ حسینی ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ شانزدهم ، 1369 ، ص 29 ـ 30

بعد از من می­ خواهد که برایش حساب کنم ، چطور دو نفر توانسته ­اند حدودِ هشت ساعت دوازده هزار و پانصد نفر را بکُشند ؟!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

به چُنین جوانی هم که نمی ­شود گفت : نپـرس ، نگـو ! چون کنارِ همان کتابِ « حماسۀ حسینی » ، کتابِ « ده گفتار » شهید مطهّری را دارد و کاغذی لای صفحۀ 215 آن گذاشته تا فوری پاسخ مرا بدهد و بگوید : شهید مطهّری در سال 1341 یعنی بیش از پنجاه سالِ پیش گفته است : « در قدیم سطـحِ فکرِ مردم پایین بود ، کم­تر در مردم شکّ و تردید و سؤال پیـدا می­ شد ، حالا بیشتر پیدا می­ شود . طبیعی است وقتی که فکر ، کمی بالا آمد سؤالاتی برایش طرح می ­شود که قبلاً مطرح نبود . باید شکّ و تردیدش را رفع کرد و به سؤالات و احتیاجاتِ فکری­ اش پاسخ گفت . نمی ­شود به او گفت : برگَرد به حالتِ عوامّ ، بلکه این خود زمینۀ مناسبی است برای آشنا شدنِ مردم با حقایق و معارفِ اسلامی . با یک جاهلِ بی ­سواد که نمی ­شود حقیقتی را به میان گذاشت . بنابراین در هدایت و رهبری نسلِ قدیم که سطحِ فکرش پایین ­تر بود ما احتیاج داشتیم به یک طرزِ خاصّ بیان و تبلیغ و یک جور کتابها . امّا امروز آن طرزِ بیان و آن طرزِ کتابها به درد نمی ­خورد ، باید و لازم است رِفُرم و اصلاحِ عمیقی در این قسمتها به عمل آید ، باید با منطقِ روز و زبانِ روز و افکارِ روز آشنا شد و از همان راه به هدایت و رهبری مردم پرداخت .

نسلِ قدیم اینقدر سطحِ فکرش پایین بود که اگر یک نفر در یک مجلس ضدّ و نقیض حرف می ­زد کسی متوجّه نمی شد و اعتراض نمی ­کرد ، امّا امروز یک بچّه که تا حدودِ کلاس 10 و 12 درس خوانده همین که برود پای منبرِ یک واعظ ، پنج شش تا و گاهی ده تا ایراد به نظرش می­ رسد . باید متوجّه افکارِ او بود و نمی­ شود گفت : خفه شو ، فضولی نکن . »

[ ده گفتار ، انتشاراتِ صدرا ، چاپ چهارم ، 1367 ، ص215 ]

 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

پس می ­بینید که دغدغۀ من به جا و بجاست ! وقتی من بیایم و در ایّام محرّم سخنرانی کنم ممکن است مردم از من بخواهند که در مراسمِ فوتِ عزیزانشان هم سخنی بگویم یا مصیبتی بخوانم . اگر من اهلِ مطالعه و فکر کردن نباشم ممکن است در خوش­ خیالی خودم در جلسۀ ترحیمِ زنی مصیبتِ حضرت فاطمه را انتخاب کنم و بگویم :

حضرتِ فاطمۀ زهرا به علی (ع) می ­گوید : « یا علی به وصیّتم عمل می ­کنی یا به پسر عمّه­ ام زُبیر بگویم ؟!

علی می­ گوید : فاطمه جان وصیّتت چیست ؟

فاطمه می ­گوید : یا علی مرا شب غُسل بده ، شب کَفَن کن ، شب دفن کن ... . »

بعد مردمی که در آن جلسه هستند نمی ­دانند بر چه چیز باید بگریند ؟ بر عزیزِ از دست رفتۀ خودشان ، بر مصیبتی که بر فاطمه و علی رفته است یا بر اهانتی که بر آن علائم الطّریق و چراغهای هدایت می­ رود . بعد جوانی را خواهم دید که زُل زده به من نگاه می ­کند و با نگاهش می ­گوید : یعنی برای یک کارِ مَحرمانه و رازآلود ، فاطمه پسرعمّه­ نامحرمش را بر همسرِ وفادارش علی برتری داده است ؟! بعد خواهم دید که به جای آنکه از این مصیبت ­خوانیِ من اشک از چشمانِ آن جوان جاری شود ، عَرَقِ شرم بر پیشانی ­اش نشسته است ! آن موقع همین خواندنِ من خودش می ­شود مصیبت !

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

علاوه بر آمادگی فکری از جنبۀ احساس و عاطفه هم باید خودم را آماده کنم ، هیجانی نشوم و از روی احساس وظیفه نگویم : « ... ای جوانی که می ­آیی سرِ سفرۀ امام حسین غذا می ­خوری و نماز نمی­ خوانی ، این غذا خَصمت شود ... من وظیفه دارم که این حرفها را بگویم ... »

چون همانطور که من می­ اندیشم ، شما هم تأیید می ­کنید که این سخنِ من نه تنها جاذبه ندارد که دافعه هم دارد ، آن جوان اگر نه رو در رو ، لااقل در پُشت سر به عنوانِ لُغاز ، به رفیقِ پهلویش خواهد گفت : اَ یَرَه به تِچّه ، مالی امام حسینه که مُخورام مِگر مالی پی یَرِتِه ؟!

دیگری سخنِ ابوالحسن خَرَقانی را به صدای بلند خواهد خواند : « هر که بر این سَرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپُرسید ، آن را که در نزدِ خدای تعالی به جانی اَرزد در نزدِ بوالحسن به نانی ارزد . »

و من خودم به عنوانِ یک فرومدی می­ دانم که شاعرِ فریومدی گفته است :

هـر تَـن کـه خدای را به جـانی اَرزد .......... بـایــد کـه تـو را نیـز بـه نــانـی ارزد

از لطفِ تو گر غَمزده ­ای شـاد شود ..........نـــزدِ خِــرَد این مُلـک جهـــانی ارزد

دیوان ابن­ یمین ، ص 669

و در وقفنامۀ خانقاه فریومد آمده است :« ... و بَعدَما که این بُقعه را بر زُمرة زُوّار و فِرقِة فُقراء و رَفَقة ابناء السّبیل وقف گردانید ، جهتِ اطعامِ طوائفِ اُمَم ، عَلی تَفاوُتِ مَراتِبِهِم و تَبایُنِ مَذاهِبِهِم ... »

مگر حسین بن علی هنگامِ اِطعام از ایمانِ افراد می ­پرسید ؟ اگر اطعامِ در محرّم از طرفِ حسین بن علی داده می شود من چه کاره­ ام ؟ از جانبِ حسین بن علی وکالت یا نیابت هم ندارم که از قولِ آن امام بر سر دربِ حسینیّه بنویسم : « کسانی که ایمان ندارند یا نماز نمی­خوانند به حسینیّه نیایند یا بر سرِ سفرۀ اِطعام حاضر نشوند ! » چون ذیلِ آن خواهند نوشت ، « شاه می­ بخشد ، شاه ­قُلی نمی ­بخشد . »

قرآن هم می ­گوید :

« اُدْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بالْمُهْتَدِینَ . » ، ( نحل ، 16 / ١٢٥ )

این گونه دعوت کردن به راهِ خدا با کدام یک از روشهای موردِ سفارشِ خداوند موافق است ؟ من چُنان نخواهم گفت ، بلکه چُنین خواهم گفت : ای جوان ، ای که اقامۀ نماز و گفتگوی با خدا برایت سنگین است ، ببین خدا چقدر برای شما حُرمت قائل است و اجازه نمی ­دهد کسی به شما توهین کند ، خدا همۀ ما را دعوت به گفتگوی با خودش کرده است ، همۀ پیامبران اهلِ اقامۀ نماز بوده ­اند . اگر کسانی که از خدا روی برگردانده ­اند می ­دانستند که خدا چقدر به آنها مشتاق است هر آینه از شوق جان در می­ باختند ! نماز نخواندن و قَهرِ با خدا افراد را از « زُمرۀ دوستانِ خدا » دور و در « جَرگۀ شیطان » قرار می­ دهد .

در قیامت از جهنّمیان می ­پرسند : چه چیز شما را به جهنّم کشاند ؟ می ­گویند : ما از نمازگزاران نبودیم ... .

« » ، ( مدّثّر ، 74 / 43 ـ ٤٤ )

اکنون که خدا به ما فرصت داده چرا باید کاری کنیم که در پاسخِ نگهبانانِ جهنّم بگوییم : اگر ما شنوا بودیم یا عقل می ­داشتیم در آتشِ فروزان نبودیم !

« وَ قَالُوا : لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ . » ، ( مُلک ، 67 / ١٠)

* * * * * * * * * * * * * * * * *

شاید با خود بگویید شما که اینقدر دغدغه دارید ، به همین وبلاگ نوشتن ادامه دهید چکار به سخنرانی دارید ؟ آن را به اهلش واگذارید . پاسخِ من این است که : اینها فکر است ، فکری که مرا درگیر کرده و رها نمی ­کند ، می­ دانید که افکار به اَعمال در می ­آیند . یعنی ؛ آدمی اوّل فکر می ­کند یک وقت می ­بینی آن را عملی کرد ! ترسم از همین است ، یک وقت دیدی مثلاً چهار شب پُشتِ سر هم آمدم در این محلّه یا در آن محلّه سخنرانی کردم ، فرومدیها هم که در ایّام محرّم از جاهای دور و نزدیک می ­آیند و جمعیّت زیاد ، سخنران را بر سرِ ذوق می ­آورد ، آدمی بیشتر احساسِ وظیفه می ­کند تا آنها را به فیض برساند !

ولی چشم ، راست هم می ­گویید ، خسته ­ام بهتر است بروم بخوابم و در فکرِ آماده کردنِ مطلبی برای وبلاگم باشم .

می ­بینید این فکر در خواب هم دست از سرِ من بر نمی ­دارد ، می ­بینم حسینیّه مملوّ از جمعیّت است و من بر منبر رفته­ ام ، پلّه ­های منبر هم خیلی بالاست ، جمعیّت منتظر است که سخنانِ مرا بشنود ، من هم نمی­ دانم چه باید بگویم ، همین طور جمعیّت مرا نگاه می­ کند ، به خودم دارم نَهیب می­ زنم : تو چرا بالای منبر آمدی ؟ مگر با خودت نمی­ گفتی که : منبر جای بهشتی و مطهّری و جوادی آملی و ... است ؟ سَرم سُوت می­ کشد ، خَمیازه چشمانم را می ­بندد و دهانم را می ­گُشاید ! باز افکارم هجوم می­ آورند که بستنِ چشمها و گُشادنِ دهان ، آن هم در روی منبر ؟! تو که خروسِ بی­ محلّ شده­ ای تا بانگ در دِهی و از خوابِ غفلت بیدار کنی . چرا خودت غافل شده ­ای ؟! مگر بارها قصّۀ روبـاه و خُـروس را زمـزمـه نمی­ کردی : « نفرین بر چشمی که بی­ موقع بسته شود ، نفرین بر دهانی که بی­ موقع باز شود ! » همین جا اعلام کُن که من اهلش نیستم ، جای من اینجا نیست ، پای روی نَفست بگذار ، از همین پلّه­ های بالا ، نَفست را زمین بزن تا خوب بشکند ! تا آماده می­ شوم که به مردم بگویم : اینجا جای من نیست ، من بی­ اختیار به اینجا آمده­ ام ، گویا همین آمادگی موجب شد که خداوند مرا به مطلبی رهنمون شود .  

یکمرتبه گوشیِ تلفنِ همراهم را از جیبم در می ­آورم و صدایش را بلند می ­کنم و قسمتهایی از یک سخنرانی را برایشان می ­گذارم : « ... وقتی جنازۀ گاندی را آتش زدند دو عضوِ بدنش نسوخت ؛ « دست » و « سینه » ، علّتش آن بود که برای امام حسین سینه زده بود ، بعد آن دو عضو را در قبرستـانِ مسلمانان دفن کردند  ( اینجا ) و ( اینجا ) ... اون آقایی که روشنفکر است و می­ گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند ... هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی ­کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه­ ها می ­کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می ­گردند ؟ ... »

بعد می­ پرسم : با این گونه سخنان موافقید ؟

یکی از آن میان می ­گوید : خودتان چطور ؟

می ­گویم : حالا شما نظریّه­ تان را بگویید .

همان فرد می ­گوید : به استنادِ کدام منبع این مطلب بیان شده است ؟ دست و سینۀ گاندی در کدام قبرستان دفن شده است ؟ چرا فقط دست و سینه ؟ مگر با پاهایش به آن مراسم نرفته ؟ با چشمش اشک نریخته ؟ قلبش متأثّر نشده است ؟ آن دست تا کجا نسوخته بود ؟ کفِ دست ؟ تا مُچ ؟ تا آرنج ؟ تا بازو ؟ تا مغز که فرمان داده بود ؟

ـ از کجا فهمیدند که علّت نسوختنِ دست و سینه به علّت سینه ­زنی برای امام حسین بوده است ؟!

ـ مگر هندوها اعتقاد دارند که آتش زدنِ جنازه به معنای عذاب دادنِ میّت است یا همانطور که یهودیان و مسیحیان و مسلمانان با دفنِ جنازه موجبِ پوسیده شدنِ آن و جلوگیری از آلوده شدنِ محیط می ­شوند آنها با آتش زدنِ مُرده  این کار را می­ کنند ؟

ـ کم نیستند مسلمانانی که یک عُمر در مراسمِ تعزیه سینه زدند و نه تنها جنازه که خودشان با تیر بر سینه و قلبشان مُردند یا با انفجار زنده زنده در آتش سوختند . وقتی بدنِ فرزندانِ حسین بن علی به دستِ اشقیاء به تیرِ جفا سوراخ شده و بدنِ آن شُهدایِ راهِ حقّ در زیرِ سُمِ اسبان لگدمال شده و خیمه ­ها سوزانده شده و بسیاری از جوانان در میانِ آتشِ توپ و تانک و خُمپارۀ دشمن سوختند که پیکری برای وداعِ خانواده­ شان نمانده بود ، بیانِ این حرفها چه ثَمری دارد ؟

ـ کدام آیۀ قرآن ، کدام روایتِ موثّق می ­گوید : سالم ماندنِ همه یا قسمتی از جنازه دلیل بر اهلِ ایمان بودنِ میّت است ؟! در قرآن آمده است که جنازۀ فرعون برای عبرتِ دیگران بالای آب آمد . شهید مطهّری گفته است : « در موردِ دو چیز قرآن مطلبی را گفته است که با عصرِ نزولِ قرآن تقریباً می­ شود گفت سازگار نبوده به این معنا که امرِ مجهولی بوده است . یکی راجع به کشتیِ نوح است . قرآن می ­گوید : ما این را باقی گذاشته ­ایم : « وَ لَقَدْ تَرَکْناها آیَةً ... »، ( قَمَر ، 54 / 15 ) یعنی از بین نرفته و معدوم نشده ؛ ... و دیگر در موضوعِ فرعون است که دارد : « فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً ... » ، ( یُونُس ، 10 / 92 ) ما بدنت را نجات می­ دهیم برای اینکه آیتی باشد برای آیندگان ، که بعد همان را پیدا کردند ، غیر از آن مومیایی­هایی که خودشان قبلاً مومیایی کرده بودند . غَرَض اینکه آن فرعونِ هلاک شدۀ موسی هم بدنش باقی است . »

[ آشنایی با قرآن / 5 ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1375 ، ص 224 ـ 225 ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

امّا در بارۀ مطلبی که گفته شد : « اون آقایی که روشنفکر است و می­ گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند . »

سخنانِ آقایان دکتر سعید حجّاریان و دکتر عبدالکریم سروش وحیِ مُنزَل نیست و مثلِ سخنانِ دیگران قابلِ نقد است . نقد هم باید روشمند باشد . یعنی سخنی که گفته شده طبقِ معیارهای علمی در هر رشته نقل و نقد و بررسی شود . پس « ویلچرنشین بودن » و « روشنفکر بودن » و « قبول داشتنِ افکارِ دکتر سروش » جزوِ ضوابط و معیارهای نقدِ علمی نیست .

ـ اصلِ گفتۀ آقای حجّاریان در روزنامۀ آرمان منتشر شده و سایتِ جماران ( اینجا ) آن را درج کرده ، در آنجا روشن است که آقای حجّاریان قیدِ « عقلانی بودن » را در برابرِ « عرفانی بودن » آورده است نه در برابرِ غیرعقلانی بودن .

همان­گونه که وقتی گفته می­ شود : امام سجّاد و امام صادق و امام کاظم ، منظور این نیست که امامانِ دیگر سجّاد و صادق و کاظم نبوده ­اند ! وقتی هم گفته می ­شود : امامان بعد از امام حسین عقلانی رفتار کردند منظور این نیست که قبل از آن ، امامان غیرعقلانی رفتار کردند بلکه همان گونه که در متنِ اصلی آمده آقای حجّاریان دو معیار و ملاک را موردِ بررسی قرار داده است  : « مأمور به وظیفه بودن » و « مأمور به نتیجه بودن » .

در نقدِ علمی مثلاً باید گفت : این دو معیار صحیح نیست یا اینکه ائمّه با توجّه به شرایط یکی را انتخاب می­ کردند یا همۀ آنها خود را « مأمور به وظیفه » یا « مأمور به نتیجه » می­ دانستند و هر کدام را که بگویی باید با استدلال ثابت کنی و ... .

ـ آیا درست است در حرفها به سخنانِ چارلز و خاورشناسان و گاندی در موردِ امام حسین (ع) اشاره شود امّا سخنِ آقای حجّاریان مسلمان این گونه بیان گردد ! آیا بهتر نیست نسبت به سخنِ اندیشمندانِ مسلمان هم حدّاقلّ مثلِ همان سخنِ خاورشناسان نگریست ؟!  

از آقای حجّاریان پرسیده شده است : محرّم سالِ پیش مقاله­ ای از شما در یکی از روزنامه‌ ها منتشر شد دربارۀ عاشورا . برخی این­گونه تعبیر کردند که شما قیامِ عاشورا را مغایر با عقلانیّت توصیف کرده ‌اید . در این باره توضیح می ­دهید که نظرتان چه بوده و چه می­ خواستید بگویید ؟

آقای حجّاریان گفته است : ابداً حرفِ من این نبود که عاشورا مُغایرِ عقل بود . شما این روایت را شنید‌ه ‌اید که ائمّه « مصابیح الدّجی و سُفُن النُجاة » ( ائمّه چراغهای هدایت و کشتی ‌های نجات هستند ) . ولی دربارۀ امام حسین فرموده ‌اند : سفینۀ ایشان هم اَسرع است و هم اَوسع . یعنی ؛ سفینۀ ایشان هم سریع ­تر است و هم گُسترده­ تر . همۀ ائمّه چراغِ هدایت و سفینۀ نجات هستند ولی سفینۀ حسین علیه السّلام اَسرع و اَوسع است .

چرا سریع ­تر از بقیّه می ­رود ؟ چرا جادارتر است و بیشتر جا می ­گیرد ؟ جمعیّت بیشتری جا می ­گیرد ؟

به خاطرِ ظرفیّتش . به خاطرِ اینکه مُحَرّکِ این سفینه عشق است . رانه ‌اش عشق است . عشق مُحال است که بدونِ « معرفت » باشد . مگر می ‌شود امام حسین بدونِ معرفت باشد و عاشقِ خدا شود ؟ یک عشقهایی هست که مادونِ معرفت است ، اینها عشقهای مَجازی است . ولی عشقِ حقیقی مابَعد معرفت است . بالاتر از  معرفت است . امام حسین علیه السّلام عارف به حقّ خدا بود . حقّ معرفت .  عشقِ امام حسین فوقِ معرفت است . لذا بحثِ من این بود که از این نظر امام حسین علیه السّلام عاشق بود .

یک عدّه گفتند که حرفِ من به این معناست که کارِ امام حسین مغایرِ عقل است . کجا مغایرِ عقل بود ؟ ما می ‌گوییم : اَشهَدُ اَنَّکَ قَد اَقَمتَ الصَّلاة وَ اتَیتَ الزَکاة وَ اَمَرتَ بالمَعروف و نَهَیتَ عَنِ المُنکر و جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِهِ وَ اَطَعتَ الله حتّی اَتَیکَ الیَقینِ به مرحلۀ یقین رسیده است امام حسین . پَرده‌ ها از جلوی چشمانِ ایشان کاملاً رفع شده است . لذا عاشق هم بوده است . رابطۀ امام حسین علیه السّلام با خدا رابطۀ  مُحِبّ با محبوب بوده است . لذا می­ خواهم بگویم سفینۀ امام حسین هم اَوسع است و هم اَسرع . نسبت به بقیّۀ ائمّه . ( اینجا )

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

و امّا در بارۀ این مطلب : « هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی ­کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه­ ها می­ کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می­ گردند ؟ »

ـ اینکه این مسائل باید به روزنامه کشانده شود یا نه ؟ یک بحث است ولی اگر مسائلِ مربوط به خِبرگان نباید به روزنامه­ ها ­کشانده شود چرا به سخنرانیها کشانده می ­شود ؟

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

من مات و مبهوت که چرا صحبت نمی­ کنم و مَردم به جای اینکه به حرفهای من گوش بدهند به کسی که پای منبر است گوش سپرده­ اند ! دقیق می­ شوم می­ بینم من روی منبر نیستم ، من خودم پای منبرم و دارم حرف می­ زنم و مردم دارند به حرفهای من گوش می ­دهند ! نفهمیدم که من کِی از روی منبر پایین آمده ­ام و در میانِ جمعیّت دارم صحبت می­ کنم . 

بعد یکی می ­گوید : چرا آمده ­ای پایین صحبت می­ کنی ، همان بالا می­ بودی که مـردم حرفهایت را بهتر می ­شنیدند ؟

من می ­گویم ، من هنوز خودم را برای سخنرانی آماده نکرده ­ام ، داشتم یک مطلبی آمـاده می ­کردم که چه چیزهایی نگویم ، هنوز به اینکه چه چیزی بگویم نرسیده بودم ، خسته شدم رفتم خوابیدم ! بعد خودم احساس می ­کنم که دارم خواب می ­بینم ! عجیب نیست که آدم خودش در خواب متوجّه شود که دارد خواب می ­بیند ؟! باز با خودم می ­گویم : واقعاً دکتر شریعتی راست گفته : هر کسی آنچُنان خواب می ­بیند که زندگی می ­کند ! ( مجموعه آثار 1 / 144 ) من در خواب هم دارم نقد می ­کنم .

یکی از اعضای خانواده ­ام مرا صدا می ­زند که : داری خواب می ­بینی ! و یک لیوانِ آب می ­دهد که بخورم ، اندکی می ­خورم و دوباره سر بر بالین می ­نهم .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تلفن به صدا درآمده ، گوشی را برمی­ دارم ، یکی می ­گوید : من در انتهای سخنرانی دستم را بلند کرده ­ام و اجازه خواستم که سؤالی بپرسم ، سخنران می ­گوید : بعد از پایانِ منبر ، گرچه من می ­توانستم بدونِ اجازه سؤالم را بیان کنم . بعد از پایین آمدن از منبر گفت : ما دو جور بیانِ مطلب داریم ، « خطابه » و « پرسش و پاسخ » ، نهج البلاغه که سخنرانی است ، غُرَرالحِکَم که پرسش و پاسخ است . هر دو هم موردِ تأیید است . حالا سؤالت را بپرس !

گفتم : ولی شهید مطهّری هرگاه سخنرانی می ­کرده بینِ سخنرانی از او سؤال می­ شده و پاسخ می ­داده است .

بعد ادامه دادم : خودِ سؤال از پاسخِ سؤال برایم مهمّ­تر است ! که در جمع پرسیده شود تا همان کسانی که حرفهای شما را شنیده اند پرسش و پاسخ را هم بشنوند . چون وقتی سؤال نشود منبر یکطرفه است .

 به قولِ شهید مطهّری : « منبر کُرسیِ قضاوتِ یکطرفه است و قهراً همیشه آن یک طرف رو سفید بیرون می ­آید و منبری نیز مانندِ مُدّعی بلامُعارض است و بلکه بهتر همین است که بگوییم منبری مدّعی ­ای است که در عینِ حال قاضی نیز هست . »

یادداشتهای استاد مطهّری ، جلد سیزدهم ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1393 ، ص 74 و 75

بعد ادامه داد : « یک جلسه همایش با مدیریّت یک نهاد بگذارید و افرادِ تحصیلکرده را دعوت کنید تا به پرسشها پاسخ داده شود . من از پرسش واهمه ندارم ، نهایت بَلَد نباشم می ­گویم فعلاً نمی ­دانم ، من 7 سال در دانشگاه تدریس داشتم و به پرسشهای دانشجویان پاسخ می­ دادم . من خودم آقای دکتر روحانی رئیس­ جمهور را نقد می کنم قبلاً هم آقای احمدی ­نژاد را نقد می ­کردم . »

به نظر شما این درست است ؟

گفتم : یک نفر بالای منبر حرفهایی می ­زند برای مخاطبان پرسش به وجود می ­آید حقِّ طبیعی آنهاست که در همان جلسه در همان موضوع سؤال کنند . چطور می ­شود که سخنران حقّ دارد سخنرانی کند امّا برای پرسش ، یک جلسۀ جداگانه با نظارتِ یک نهاد برگزار شود ؟

گفت : واقعاً نهج البلاغه سخنرانی و غُرَرالحِکَم پرسش و پاسخ است ؟

گفتم :در موردِ خطبه­ های نهج البلاغه ؛ بعضی خطبه­ ها از ابتدا در پاسخ به پرسش یا اعتراض بیان شده است . در بعضی موارد در بینِ خطبه پرسشی شده و امام پاسخ داده است . در خطبۀ سوم نهج البلاغه ، در حینِ سخنرانی به امام نامه­ ای می ­دهند ، امام مشغولِ خواندنِ آن می­ شود . به گونه ­ای که دیگر امام حسّ و حال ادامۀ سخنرانی را از دست می ­دهد . یعنی ؛ امام در آنجا نگفته در حینِ سخنرانی نامه به من ندهید . 

 همام از امام می­ خواهد که اوصافِ پارسایان را بیان کند . امام به او پاسخِ مختصری می­ دهد ، همام با اصرار پاسخِ مفصّل می­ طلبد ، امام پاسخِ مفصّل می ­دهد تا جایی که همام بیهوش می ­شود و موجبِ جان دادنِ او می­ گردد . امام می ­گوید : همین ملاحظه را داشتم که ابتدا پاسخِ مختصر دادم ، بعضی سخنان با بعضی جانها چُنین می ­کنند ! یک نفر می ­گوید : چرا این سخنان با شما این چُنین نمی ­کند ؟ ( این پرسش در واقع مُچ­ گیری است ! ) امام علی (ع) پاسخش را می دهد . امام فقط پاسخش را می ­دهد . امام سخنرانی کرده ، اتّفاقی افتاده و پرسشی در گرفته است .

امام نگفته : ما دو جور سخنرانی داریم یکی « خطابه » ، یکی هم « پرسش و پاسخ » هر دو هم موردِ تأیید است و پیامبر هر دو جور سخنرانی کرده است .  

امام نگفته : من که موردِ تأیید هستم سخنرانی کرده ­ام اگر پرسشی دارید ، ده بیست نفر از افرادِ تحصیلکرده را جمع کنید یک همایشی زیرِ نظرِ مالکِ اشتر برگزار کنید تا به پرسشهایتان پاسخ داده شود .

امام حتّی نیّت ­خوانی نکرده و نگفته : هدفِ شما مُچ ­گیری است یا شما از خوارج هستید یا این پرسش نیست و شُبهه است و جای طرحِ آن در اینجا نیست یا حقِّ پرسش ندارید . امام فقط به پرسش پاسخ داده است . در خطبه هایی که پرسش نشده یعنی کسی برایش پرسشی طرح نشده یا ... نه اینکه چون امام خطابه می ­گفته ، سؤال نکرده ­اند . نامه­ های نهج البلاغه هم که بعضی نامه و بعضی پاسخِ نامه است .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

سرِ سفرۀ صبحانه فکرم درگیر است ، هِی با خودم کَلَنجار می ­روم با خودم می­ گویم : این کی بود که زنگ زد ؟ چرا اسمش را نپرسیدم ؟ یکمرتبه به فکرم می­ رسد که با شماره ­ای که به من تماسّ گرفته ، زنگ بزنم و بپرسم ، هر چه نگاه می­ کنم گوشیِ تلفنم را نمی ­یابم ، یادم می ­آید که گوشیِ تلفن را دیشب در ماشینم جا گذاشته ­ام ! باورم نمی ­شود ، گوشی را می­ آورم و نگاه می ­کنم ، اصلاً از دیروز غروب ، نه من به کسی زنگ زده ­ام ، نه کسی به من زنگ زده است ! خودم دارم تعجّب می ­کنم که یعنی باز خواب و خیال بوده است ؟! اصلاً خواب و بیداری من یکی شده است ! من خودم می ­دانم هنوز خوابم ، یک کسی مرا از خواب بیدار کند !

فرومد بینِ شاهرود و سبزوار !

هر گونه استفاده از محتوای این خطّه برای چاپ کتاب یا فضای مجازی 

منوط به گرفتنِ مجوّز کتبی از مدیر تارنما / وبلاگ است . 

 

فرومد بینِ شاهرود و سبزوار !

فرومد روستای مرزی بینِ استانِ سمنان و خراسان رضوی است . این روزها جمعی از مردمِ روستای فرومد طوماری امضا کرده ­اند مبنی بر اینکه روستا از لحاظِ تقسیماتِ کشوری جزو استانِ خراسان رضوی گردد . این موضوع سالهاست که گاهی مطرح می ­شود . آن وقتها که فرومد جزو شهرستانِ شاهرود ( سمنان ) بود . گاهی صحبت می ­شد که فرومد جزو شهرستان سبزوار شود . اکنون که میامی ( سمنان ) از بخش به شهرستان ارتقاء یافته و مردم برای انجام دادنِ امور اداری لازم نیست به شاهرود بروند و نسبت به شاهرود حدودِ شصت کیلومتر یا یک ساعتی کارشان زودتر انجام می ­گیرد باز هم داورزن ( خراسان رضوی ) را که آن هم به تازگی از بخش به شهرستان ارتقاء یافته بر میامی بر می ­گزینند .

برای رفتن به شاهرود یا سبزوار و میامی یا داورزن باید مسیر روستا تا جادۀ اصلی را طیّ کرد که حدودِ هجده تا نوزده کیلومتر است امّا بعد از آن فاصله با داورزن شش کیلومتر و فاصله با میامی حدودِ یکصد و پنجاه کیلومتر است .

آن روزها که فرومد دبیرستان نداشت ، بیشترِ دانش ­آموزانِ روستا برای ادامۀ تحصیل به سبزوار می ­رفتند کمتر کسی است که شاهرود را انتخاب کرده باشد مگر آنکه آنجا خانه ­ای ، برادری یا ... می­ داشت . مردم برای پزشک و دارو و درمان و خرید و فروش و ... به سبزوار می ­رفتند و اکنون هم می­ روند .  

علاوه بر نزدیکی جغرافیایی در خُرده فرهنگها هم ، مردمِ روستا با مردمِ سبزوار و داورزن و مزینان و آبرود و نهالدان و ... احساسِ قرابتِ بیشتری می ­کنند و در پوشش و گویش تناسبِ بیشتری با هم دارند .

ماندگاری فرومد با استانِ سمنان یا الحاقِ آن به استانِ خراسانِ رضوی نیاز به بحثِ کارشناسی دارد ولی از نگاهِ فرهنگی و پیشینۀ تاریخی بحثِ فریومد و بیهق و سبزوار بحثِ امروز نیست ، اگر بحثِ امروز می ­بود که بسیاری از فریومدیها / فرومدیها فامیلشان بیهقی یا سبزواری نمی ­شد . ( نمونه­ اش که در بعضی متون ابن ­یمین ، بیهقی خوانده شده و شیخِ عزیزی نویسندۀ کتابِ « الجدید فی تفسیر قرآن المجید » سبزواری ) ، پیشینۀ آن حدّاقل به قرنِ ششم و پیش از آن می ­رسد که ابوالحسن علی بن زید بیهقی ( ابن فندق ) چُنین گزارش داده است :

و امیرِ خراسان عبدالله بن طاهر ـ رَحِمَهُ الله ـ ( که به فضلِ حقّ تعالى عمارتِ نیشابور و نواحى آن بر دستِ وى میسّر شد ) چُنین گفت که  : خَیرُ قُرى بیهَق جُلَین و اَطیَبُها فَریومَد و لا بَأسَ بالسّدیر و الحارثاباد .

و دیه ­ها که خراج داشته است ( در عهدِ مَلِک خراسان امیر المشرق عبدالله بن طاهر ) در بیهق سیصد و نود و پنج دیه بوده است ، خراجى سیصد و بیست و یک دیه و قانونِ خراج در عهدِ ملوکِ آلِ طاهر ـ رَحِمَهُمُ الله ـ صد هزار و هفتاد هزار و هشت هزار و هفتصد و نود و شش دِرَم بوده است ، و اعشارِ آن از هفتاد و چهار دیه پنجاه و هفت هزار و هشتصد دِرَم است .

این ناحیت را دوازده قسمت نهاده ‏اند [ و ] هر قسمتى را رَبعى نام کرده و یک عدد را یک رَبع بیش نتواند بود ، چه رُبع یک عدد از چهار عدد بود ، پس مراد بدین رَبع چهار یک نیست ، مراد آن است که در کتاب مجمل اللغة ابن فارس بیارد که الرَّبعُ محلّة القومِ پس هر کجا که قومى آنجا نزدیک به یکدیگر جمع شوند و بنا و عِمارت سازند آن را رَبع خوانند در عَرَب ، امّا در عَجَم هر چه در شهر منزلگاهِ خلق بود بر یک سمت ، آن را محلّه خوانند ، آنچه در صحرا و کوه بود آن را ربع خوانند و تفصیلِ دوازده ربع که در عهدِ امیرِ خراسان عبدالله طاهر بوده است بدین تفصیل است .

اوّل اعلى الرّستاق‏

و آن سنقریدر و آمناباد و بیهق ، ...

دوم ربع قصبۀ سبزوار است‏

و آن دیه عبدالرّحیم بن حمویه است متّصل به قصبۀ سبزوار ، ...

سیّم ربع طبس‏

و این تبشن است ... و در آن‏ ربع دیه طبشن باشد و افچنک و هارون ­آباد و قارزى و بازقن و ... و آن متّصل بود به ناحیتِ جُوِیْن از عرض .

چهارم رَبع زمیج‏

و زمیج به لغتِ پارسى زمین بَرّ دهنده را گویند یعنى مزرعۀ غلّه را و چون بهرام بن یزدگرد که او را بهرام گور خوانند آنجا نزول کرد فرمود تا آنجا غلّه و پنبه و امثالِ این بکِشتند و آن دیه را زمیج نام نهادند و این دیه را به وى باز خوانند و آن ربع بر جانبِ جنوب افتاده است ، هیچ ربع را هوا معتدل ­تر از آن ربع نیست و هواى فریومد خوشتر بود ، ازیرا که فریومد هم سَهلى است و هم جَبَلى و هواى پشاکوه هم معتدل بود ، پس درختِ سنجد کِشتند آنجا که ششتمد است ، چون به بار آمد آن را ششتمد نام کردند .

و مَذ در لغتِ پهلوى بسیار است ، گویند بَرغمذ و فریومذ و ششتمذ و انجمذ ، و در مسترقه اسفندمذ و در نامِ ماهها اسفندارمذ یعنى شکوفه و نبات پیدا شود و در نامِ روزها همین ، در زبانِ فارسى گویند رذ و مذ ، رذ دانا و بخْرَد باشد ، فردوسى گوید :

یکى انجمن ساخت با بخرذان .......... هُشیـوار و کار آزمـوده رذان‏

و مَذ مدحِ بقاع و مواطن است ـ و آن ایّام زمینِ پاکِ خوش را مَذ مى‏خواندند ـ و رذ مدحِ مردم بود و مَذ در زبانِ پهلوى بسیار در آید .

و در این ربع از دیه­ هاى مسکون زمیج است و انجمد و گُنبد ، آنجا بیت ­النّار بوده است ، بدان باز خوانند و کیذقان و ششتمد و برازق ـ آنجا خوک بسیار بوده است ـ [ و ] دیه اُشتر ـ مَربط اُشتران بهرام آنجا بوده است ـ کیذر ، بیذخ ، طزرق ، علیاباد ، سبح ، احمدآباد ، روح ، حارثاباد ، قنات ابى­ الاسود ، چاشک گلابدشک ، بیدخشیدر ، فضلوى ‏آباد ، جابرآباد ، جلار ، کارن که آن را خارسف نویسند ، بژدن ، رزسک ،  بیدستانه ، زرین‏ ، دربر ، مهر کند شادیاح و کلاتها متّصل بدین .

پنجم ربع خواشد و وریان‏

و این رَبع کلاتها بسیار دارد چون برقن و ستاج و دارین و باشین ...

ششم ربع خسروجرد

و از آن رَبع بود دیه آبارى به وى متّصل و عثماناباد و دیه سدیر و ...

هفتم رَبع باشتین‏

و آن باشتین بود و نامین و ریوَد و ...

هشتم ربع دیوره‏

و آن دیه­ هاى بسیار دارد ، آن را قُرى الجَبَل خوانند و ...

نهم ربع کاه‏

و این قصبه چشُم بود و بروغن و مُغیثه و ...

دهم ربع مَزینان‏

و این مزینان بود و مایان و کموزد و داورزن و صدخرو و طزر و بهمن ­آباد و مِهر ـ که آنجا مزارع اقلامِ بَحرى باشد ـ و ماشدان و سویز و غیرِ آن .

یازدهم ربع فریومد

و این فریومد  و اسحاق ‏آباد و فیروزآباد و نهاردان ، و غیر آن بود .

دوازدهم ربع پشاکوه‏

و این دیهى چند معدود بود چون استاربد ، و دیه بیشین و غیر آن

تاریخ بیهق ، ص34 ـ 39

* * * * * * * * * * *

باز همین بیهقی در بارۀ ابوحامد محمّد بن جعفربن الحسین الحنیفى البیهقى نوشته است : ‏

ولادتِ او در دیهِ فریومد بوده است ، و او راآنجا اولاد واَحفاد بودند ، و حاکم امام محمّدحنفى از فرزندانِ او بود ، و مردى عالِم و ورع و متّقى و حافظِ مذهب .

والعَقَبُ مِنهُ الحسن و الفقیه ابوصالح و الحسین .  حسن حاکم و خطیبِ فریومد بود و ابوصالح در سمنان در راهِ حجّ در وقتِ انصراف فرمان یافت فى شهورسنة ستّ و اربعین و خمسمائة [ سال 546 ] و حسین در مرو مدرّس و مفتى بود مدّتى وآنجا فرمانِ حقّ تعالى به وى رسید .

و جدِّ ایشان ابوحاتم حنفى دبیر سلطانِ آن عهد بود و او از افاضلِ عهد بود و او را پسرى بود شُعَیب نام و نبیره مسعود نام و مسعود بن شُعَیب بن محمّد بن جعفر الحنیفى هم از علما و روّاتِ احادیث است و وطنِ ایشان فریومد و مزینان بوده است . و از بیت ایشان بود الحاکم ابوالعلاء صاعد بن محمّد الحنیفى و قاضى مزینان بود و محدّث . [ تاریخ بیهق ، ص170 ]

ابوالحسن علیّ بن زید بیهقی ( ابن فُندُق ) ، تاریخ بیهق ، کتابفروشی فروغی/ چاپخانه اسلامیه ، چاپ دوم .

* * * * * * * * * * *

در آن روزگار که فرومد و فیروزآباد و استربند و کلاته ­سادات و عبّاس ­آباد و ... از سبزوار جدا و به شاهرود ملحق شد ، شاهرود البتّه جزو سمنان نبود بلکه جزو خراسان بود ، مردمِ مزینان اعتراض کردند :

اعتراض به الحاقِ مزینان به شاهرود

انتشارِ خبرِ ضمیمه شدنِ « مزینان » به شاهرود باعثِ نارضایتى اهالى مزینان شده و عدّه ‏­اى نزدیک به پانصد نفر در تلگرافخانۀ آنجا تجمّع و اعتراض خود را نسبت به این مسأله به اطّلاع مسئولین دولت و ریاستِ وزراء ، رساندند .

سپس معترضین در مسجدِ جامع جمع شدند ، براى آنان بیانیّۀ ریاستِ وزراء قرائت شد و تلگرافها‏ى لغوِ مالیاتهاى جدید و افتتاحِ مجلسِ شوراى ملّى نیز خوانده شد . تجمّع پایان یافت ولى معترضین نماینده ‏­اى را براى ماندن در تلگرافخانه تعیین نمودند تا پاسخِ خود را دریافت کنند .

روزشمارِ تاریخِ معاصرِ ایران ج ‏1 ، ص 231 ـ روزنامه ایران ،  15 /  4 /  1300 ، ص 2 و 1

* * * * * * * * * * *

و مردمِ فرومد عریضه نوشتند و التماس کردند ، حدودِ نود سالِ پیش :

مقامِ منیعِ هیئت مجلسِ شورای ملّی ـ شَیَّدَ اللهُ اَرکانَهُ العالی       3 / 10 / 1305

عرضداشتِ ضُعفا ؛ رعایای بلوکِ فرومد و فیروزآباد به مقاماتِ عالیه

آنکه این بلوک تا شاهرود 35 فرسخ مَسافت است و چون خیلی دور از مرکز واقع گردیده ­ایم ، چُنانچه تعدّی با ضُعفا وارد شود ، غیرممکن است به شاهرود برویم عرایض و تظلّماتِ خود را به مَقاماتِ مربوطه بنماییم . چُنانچه ده تومان نقدی به ما شود مثلاً باید مضاعفِ آن را خرج نماییم که آیا به دادِ ما ضُعفا برسند یا خیر ؟! و چُنانچه جراحتی به ما وارد آید تا برسیم به شاهرود اثری از او نخواهد ماند . چرا که 7 ( هفت ) منزل راه است و مبالغی خرجِ مأمور خواهد بود تا برسد به بلوک . لذا است هر چه صدمه ­ای به ضُعفا وارد می ­شود . دادمان به مقاماتِ عالیه نمی ­رسد و فِی الواقع گرفتارِ فقر و بدبختی گردیده­ ایم .

و تا سبزوار 12 الی 13 فرسخ است و وصلِ به مرکزِ مزینان است و تمامِ مرابطۀ اهالی با آن ناحیه است .

استدعای عاجزانه از آن هیئتِ محترم که اسبابِ آسایشِ ضُعفا را فراهم فرموده ، در جزءِ سبزوار محسوب دارند و سابقاً هم جزءِ سبزوار بوده است . امیدواریم که عطفِ مرحمتی فرمایند و کَما فِی السّابق محوَّل به سبزوار فرموده که دعاگوی آن ذواتِ اقدسِ مقدّس باشیم .

رعایای بلوک فرومد ـ فیروزآباد

(14 مُهر و 5 امضا ـ که بعضی مُهرها ناخواناست . )

مُهر الاحقر ... ، مُهر الاحقر [ شیخ ] حسین اسلامی ، مُهر میرزا احمد موسوی [ بنی­ هاشمی / هاشمیانپور ] ، مُهر کربلایی حسین[ تُرک ] ، مُهر رمضانعلی [ شریعتی ] ، مُهر محمّد ، اسماعیل الحسنی ، مُهر حسنقلی عیسی [ شکریان ] ، عبدالوهّاب حسنی [ میری ] ، امضای اسکندر بیک [ کوچه جنان ] ، مُهر محمّدحسن بیک ، مُهر سلیمان بیک ، مُهر محمّد بیک ، مُهر میرزا ذبیح الله الحسنی [ هاشمی ] ، قربانعلی امین الحاج ، نصرت بیک فیض الله [ فیضی ]

ورود به دفتر مجلس شورای ملّی 3 / 10 / 1305 ـ شماره 5103

ارجاع ـ به وزارتِ داخله مراجعه شود 12 بهمن ماه 1305

مرغ و خروس

ماههای فروردین و شهریور بیشتر فرومدیها به زادگاهشان بر می ­گردند و اگر همزمان با ماههای رمضان و محرّم نباشد بیشترین عروسی رُخ می ­دهد . دکتر علی اکبر معینی شعری با گویشِ فرومدی آمیخته با طنز و واقعیّت در این زمینه برای شما  فرستاده است :

 

مُـرغ و خـروس

هو بِچا خوب گُوش کِنین مِ « اکبَرام »

دِ ای دِنیا غُصَّه و غِم نِدَرام

آهای بچّه­ ها خوب گوش کنید : من « اکبر » : هستم ، در این دنیا غصّه و غم ندارم .

گوش کِنین ای قِصِّه ­ها راسته هَمَش

شِعرا « اَکبَر » قَطِق و ماستِ هَمَش

گوش کنید : این قصّه­ ها همه­ اش راست است ، شعرهای اکبر قاطق و ماست است .

یَک خِروس بو و یَکی مَردَکی پیر

پیرمَرد مِدایِشَ ماست و فِطیر

یک خروس با پیرمردی بود که به خروس ماست و فطیر می ­داد .

خروسَک به جو سِحَر ، نِمازی شوم

بنگ مِدا تمرین مِکِرد اَروم اَروم

خروس به جای سحر ، نماز شام / غروب بانگ می ­داد و آرام آرام تمرین می ­کرد .

سِحَری روزی زِمِستو صِحَبی آقا خِروس

مِشنِوَه بانگ خِروس : عروس عروس !

سحرِ یک روز زمستان ، صاحبِ آقا خروس می ­شنود که خروس بانگ می ­دهد : عروس ، عروس !

صِحَبی خِروسَکی قِصِّۀ مِ

گفت کی : اَی خِروسِ چشم بستۀ مِ

صاحبِ خروسِ قصّۀ من ، گفت که : ای خروس چشم بسته­ ام

تِه کی نِه پول دَری و نِه شُغل و کار

سَرِت نِخوردِه به سِنگی روزگار

تو که نه پول داری ، نه شغل و کار ، سرت هم به سنگِ روزگار نخورده است .

تِ کی هوچ پِگَه نِگی قوقولی قوقو

صِحَبِت به تِه مِگَ : « کَچِه لِگو »

تو که هیچ صبح پگاهی « قوقولی قوقو » نگویی ، صاحبت به تو می ­گوید : ساده !

صُحبَتی زِن بُردنت دِگَه چینِه ؟

گِندِمو دَری خَنَه ر کی وَرچینه ؟

صحبت از زن بُردنَت دیگر چیست ؟ پس گندمهای دربِ خانه را چه کسی برچیند ؟

خِروسک پاشه دِ یَک کَوش کِرد و گفت :

نِگا کو اَلاون صِدام رِفته کِلوفت

خروس پایش را در یک کفش کرد و گفت : نگاه کن الآن صدای من کُلُفت شده است !

پِرُّ مِ وَل وَل مِنِن مثلی طِلا

دُمبمِ شَنَه مِنام مِ سِر بَلا

پَرهای من مثل طلا وَل وَل / بَرق می ­زنند ، دُمم را هم سَربالا شانه می­ کنم !

دِگَه وَختِش رِسیَه کی زِن کِنام

پَیی دَری هَمسَیَه ر چِمِن کِنام

دیگر وقتش رسیده که زن بگیرم ، پای دربِ همسایه را چَمن کنم / بکوبم !

( کنایه از اصرار در خواستگاری )

مُرغی هَمسَیَه ر دِیه چِه خوشکِله ؟

صِحَبی مُرغِ دِیه دِ وِل وِلِه ؟

مُرغ همسایه را دیده­ ای چقدر خوشگل است ؟! صاحبِ مرغ را دیده ­ای در ولوله و هیجان است ؟!

مرغی چاق و با وفا و سر به زیر

پِرُّ او نَرم و سفید عَینی حریر

مرغِ چاق و باوفا و سر به زیری است ، پَرهایش هم نَرم و سفید مانندِ حریر است .

ابروهاش کِمَانینه مِردُمکش سیا سیا

چِشمَکام مِزنَه مِگَه : خِروسِ مِ بیا بیا

اَبروهایش مانندِ کَمان است ، مردمکش سیاهِ سیاه ، به من چشمک می ­زند می ­گوید : خروسِ من بیا بیا !

ماری او پیرِ و لِکِّ لِک مِنَه

هَنَر از سِر پِنجِه­ هاش چِکِ چِک مِنَه

مادرِ او پیر است و به سختی راه می ­رود ، هنر از سرپنجه­ هایش می ­چکد !

اَگه او بشوِه عَروسی ای خَنَه

نِه نِهار مُشکِل دَرَه ، نِه صُبحَنَه

اگر او عروسِ این خانه شود ، مشکلِ ناهار و صبحانه وجود ندارد .

صِحَبی خِروس کی دی خِروسِ جاهلِ جِوو

پا دِ یَک کَوش کِردَه و مِگَه : هَمو

صاحبِ خروس که دید خروسِ جاهلِ جوان ، پا در یک کفش کرده و می ­گوید : فقط همان !

گفت کی : خاب بَشِه خودام فِردا سَحَر

مِرام و هَمسیه هار مِنام خِبَر

گفت که : خُب ، باشد خودم فردا صبح ، می ­روم و همسایه ­ها را خبر می­ کنم .

فامیلا هَمسَیه­ ها با دِهُل و سِنّا و دَف

خُنچه ­ها وَردِشتَنو دِ خُنچِه ­ها تُخمِ عَلَف

فامیلها و همسایه­ ها با دُهُل و سُرنا و دَف ، خُنچه ­ها / خوانچه­ / طَبَق بر روی سر گذاشته و در آنها تخمِ علف است .

+++

زِناشَ اَرا کنون و مِرداشَ سِبیل سِبیل

چو بَزی مِنِن اونا دو نِفری با دسته بیل

زنهایشان آرا / آرایش ­کُنان و مردهایشان سبیل در سبیل ، دو نفری با دسته­ بیل چوب ­بازی می ­کنند .

یَک عَدّه هورا مِنِن و یَک عَدّه شَباش مِگِن

یَک عِدّه فُحِش مِتن و یَک عِدّه دِعاش مِنِن

عدّه ­ای « هورا » و عدّه ­ای « شادباش » می ­گویند ، گروهی فحش می ­دهند و گروهی دعا می ­کنند .

جِوونا یَک عَدِّه­­ شَه لات بَزی ­ها به دَر مِنِن

با او کار و گِندِشَه شیطونِ هَی خِبَر مِنِن

گروهی از جوانها لات ­بازی در می ­آورند ، با کار و گندشان هی شیطان را خبر می ­کنند .

دخترا یَک عَده­ شَه خیلی اَروم و مَحجوبِن

هَمونا پیشِ خدا بندۀ خوب و محبوبِن

گروهی از دخترها خیلی آرام و محجوبند ، همانها پیشِ خدا بندۀ خوب و دوست داشتنی ­اند .

خلاصه عروسی و بزِن بکووی وَر پانِه

مرغی هَمسایَه عروس و او خروسام دَمانه

خلاصه عروسی و بزن و بکوبی برپاست ، مرغِ همسایه عروس و خروس هم داماد است .

+++

وقتی شَو عروس دَمار وَ جا مِنِن

یَک عِدّه کیسه گِناه دِ جا مِنِن

وقتی شب عروس و داماد را به حِجله می­ فرستند ، گروهی کیسۀ گناه خود را پُر می­ کنند .

+++

فِردَا ، روزی شَوی دامادی او

خِروسَک مِخَنَه هَی : قوقولی قوقو

فردا ، صبحِ شبِ دامادی ، خروس هی آواز سر می ­دهد : قوقولی قوقو

بیا اَی مُرغَک خوب ، تازِه عَروس

بیا اَی مرغک خوب ، جُفتِ خروس

ای مرغک خوب ! ای تازه عروس بیا ! ای جُفت خروس بیا !

بیا از خَنَه وَبیری ، سِحَره !

بیا ببو دِ بیری چه خِبَره

بیا از خانه بیرون ، سَحَر است ، بیا ببین در بیرون چه خبر است !

بیا و کُندی خَنَه ر جَرو بزِن

بیا ، بَرف اَمیَه ، اونار پَرو بزِن

بیا کَندوخانه / انباری را جارو بزن ، بیا برف آمده آنها را پارو بزن .

بیا و قِلِف وَزِیِری پوسَه کو

سِوا از ای گِندِما شِبوشَه کو

بیا قلف / قابلمه مسی را زیر پوسه / آرام­پز بگذار ، و آفتها را از گندمها جدا کُن .

پوسه : ریختن ذغال زیر و روی قلف ـ شبوشه : نوعی حَشره­ آفتِ گندم 

بیا ، یَک بجَگَری وَردَ بریم

یَک کِمی خُلفَه و روجنَجی اَریم

بیا یک وجین­ کننده بردار برویم ، مقداری خُلفه و روجناجی ( نوعی سبزی خودرو ) بیاوریم .

بیا و با تِیغ ای علِف دِرَو

کِمَکام کو تَا کِنام مِیمار بیرَو

بیا کمک کن تا با داس ، شاخه ­های بی ­رویّۀ میم / مو / درختانِ انگور را ببرّم .

بیا و میشار بدوش و برِّهار

سِواشَه کو و برو برِ نِهار

بیا و میش ­ها را بدوش و برّه ­ها را جدا کن و برای درست کردنِ ناهار برو .

خِلَاصَه ، خِروس مِگُفت و کار مِکِرد

دِ دِلِش هَی هَوَسی نِهار مِکِرد

خلاصه خروس این حرفها را می ­گفت و کار می ­کرد و گاه در دلش هوس ناهار می ­کرد .

خِروسَک هَی کار مِکِرد و حَرف مِزَه

نوکِّشِه هَی دِ یَخ و دِ بَرف مِزَه

خروس همین طور کار می ­کرد و حرف می­ زد و منقارش را در یخ و برف می ­زد .

او خِروس هَمی کی شُد وَختی نِهار

اَمَه بنشَست عَینی بُرجِ زَهرمار

آن خروس همین که وقت ناهار شد ، دقیقاً مثل « بُرج زهر مار » ( کنایه از ناراحتی بسیار ) آمد نشست .

خَنوم مُرغَه تَحتِروم کِردَه و تَخت

خُسبیَه ، پونِکی مِزنَه دِ رو تَخت

خانم مرغ پَرهایش را باد انداخته و راحت روی تخت خُسبیده و پینکی / چَرت می ­زند .

نِه نِهار دِرُسته ، نِه خَنَه جَرو

نِه حَیاط تِمیزه ، نِه برفا پَرو

نه ناهار درست است ، نه خانه جارو شده ، نه حیاط تمیز است ، نه برفها پارو شده .

خِروسَه دَست از دهَن وَرداشت و گفت :

وَخی یالّا مُرغَکی تِنِه کِلُفت

خروس دست از دهان برداشت و گفت : برخیز ای مرغک تنه کُلُفت !

برو پیش صِحَبی اَولِه دِروت

برو یالّا کی نِبونام رِنگ و روت

برو پیشِ صاحبِ آبله در صورتت ، زود برو که رنگ و رویت را نبینم .

برو زود کُونِه پلَشتی بی­ حَیا

برو یالّا چَنِه خُشکی لِوسیا

زود برو ای کُهنۀ پلشت / ناپاک بی­ حیا ، زود برو چانه خشکِ لب ­سیاه

مارِتام مثلی خودِت رَاحت ­طِلَب

برو یالّا مُرغکی جِشتِ جِلَب

مادرت هم مثلِ خودت راحت طلب است ، زود برو مرغکِ زشتِ جَلَب

مُرغَکِ تازه ­عروسِ خوش ­خیال

تَزَه بیدار شد از خُو و خیال

مرغکِ تازه ­عروس خوش­ خیال ، تازه از خواب و خیال بیدار شد .

دید کی اَی داد خِروس حُرحُری

عَینی یَک مُرغِ کِروجِ کُرکُری

دید که ای داد و بی­ داد خروسِ حُرحُری مانندِ یک مرغِ کُرچ کُرکُری

پشَنیش چُرتِ و اَخمِش دِ هَمِه

سر و تِه حَرفِش نِهار و شِکِمِه

پیشانیش چُرت و اَخمهایش در هم است ، سر و تَه حرفش ناهار و شکم است !

گُفت : کی اَی داد خِروسی بی مِحَل

همه حَرفات دِروغ بو و دِغَل

مرغ گفت : ای داد و بیداد خروسِ بی ­محلّ ، همۀ حرفهایت دروغ و دَغَل بود ؟!

مُرغ لَو سی­ سیری از تِرسِ خروس

کی دِلِشِه بزیَه بو هَمچی عروس

مرغِ لب سی سیری ( 2250 گرمی ) از ترسِ خروسی که از چُنین عروسی دلزده شده بود 

سَری لُخت و پا برینه بی ­قِرار

اَمیَه به دِمی دَر و کِردَه فِرار

سرِ لُخت و پا برهنه ، بی ­قرار ، دمِ درب آمده بود و فرار کرده بود .

29 / 12 /  1374

چَـوَز

چَـوَز

چَـوَز : بوتۀ گیاهی است به غایت سفید و شبیه است به درمنه که آن را ژاژ و چغز هم خوانند .

در اُردیبهشت و خُرداد ماه که توتها می ­رسد ، بعضی از آنها برای تازه ­خوری از درخت با دست چیـده می­ شود یا با پا و تکاندن روی زمین یا توی چادُرشب شانده [ نشانده / نشاندن / نشستن ] می­ شود امّا قسمتی از آن موقعِ شاندن یا با آمدنِ باد پای درخت روی زمین می ­ریزد . تکلیفِ آن توتها چیست ؟

بله ؛ باید آنها را جمع کرد و تمییز کرد و خورد . توتهای اضافه را چه باید کرد ؟ توتهای اضافه را می ­توان همان زیرِ درخت نگاه داشت تا خشک شود بعد به عنوانِ توتِ خُشک استفاده کرد . برای آنکه توتها لگد و پامال نشود یا حیوانهایی مثلِ شغال به آنها آسیب نرسانند یا نخورند . باید « چَـوَز » چید . یعنی روی توتها را شاخه­های نازکِ درخت گذاشت .  

« چَـوَز » در فرومد به معنای « پَهـن / پَهـن کردن » به کار می ­رود . اگر کسی دُوْر و بَرِ خودش را با گذاشتنِ وسایل شلوغ کرده باشد ، گفته می ­شود : « چُو دَوری خودِتِه چَوَز بچندِه ؟ » چرا دُوْرِ خودت را چَـوَز چیده ­ای ؟ چرا دُوْرِ خودت این قدر چیزی پَهـن کرده­ ای ؟ یک بوتۀ هیزم هم که در بیابانهای فرومد می­ روید « چَـوَز » نام دارد . شاید به جهتِ پهـن بودنِ آن بوته است یا احتمالاً همان بوتۀ هیزم را به جهتِ پَهـن و سفید و تمییز بودنش زیرِ درختهای توت می ­گذاشته ­اند . یعنی ؛ ابتدا زیرِ درختِ توت برای خُشک کردنِ توتها همان بوتۀ هیـزمِ سفید را که مانندِ بوتۀ دِرمِنه است می­ گذاشته ­اند ، در واقع « چَـوَز » می ­گذاشته ­اند ، بعـدها به شـاخه­ های درختـان و ... که به جـای آن بوته زیرِ درختـانِ توت گذاشته ­اند هم « چَـوَز » گفته­ اند ! می ­توان برای تمییز ماندنِ توتها ابتدا پارچه یا چادُرشبی پَهـن کرد و چَـوَز را روی آن گذاشت .  

امسال مادرم با گذاشتنِ چادُر و چَـوَز زیرِ درختانِ توت برای خودش کاسبی کرد ! او توتها را برای خُشک کردنِ کامل به خانه می ­آورد توی مَجمعه می ­ریخت و روی یک سبد زیرِ آفتاب می ­نهاد تا هم کاملاً خُشک شود و هم مورچه داخلِ توتها نرود . بعد هم پُوخه­ ها و توتهای سیاه را از بینِ توتها بَر می ­داشت . از من خواست توتهای خُشک را برایش بفروشم ، پانصد و پنجاه هزار تومان شد ، حدودِ یکصد و پنجاه هزار تومان هم برای اعضای خانواده ماند . اگر حدودِ سیصد هزار تومان هم توتهای تازه که اعضای خانواده خوردند حساب شود ، جمعاً یک میلیون تومان می ­شود . یعنی یک زنِ شصت ـ هفتاد سالۀ روستایی از دو یا سه درختِ توت می ­تواند حدودِ یک میلیون تومان درآمدزایی داشته باشد . شاید اگر فکری برای فروشِ توتِ تازه شود درآمدِ حاصله بیشتر شود .

گزارشی از مراسم ترحیم 2


گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت دوم )

در مجلسِ مردانه هر کسی که وارد می­ شود با صدای بلند از دیگران می­ خواهد که صلوات بفرستند و فاتحه بخوانند . قرآن خوانها هم پُشتِ میکروفون قرآن می­ خوانند ، البتّه صدای بیشترشان ناخوشایند است ، دیگران هم توجّه ندارند که قرآن خوانده می ­شود ، هر کسی برای خودش صحبت می ­کند یا وسطِ قرآن خواندنِ دیگران با صدای بلند می­ گوید : صلوات بفرستید و فاتحه بخوانید . در صورتی که قرآن می ­گوید :

« وَ إِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا ؛ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ . » ، ( اعراف ، 7 / ٢٠٤ )

چو قرآن خوانند دیگر خَموش .......... به گفتـارِ قـرآن فرا دار گوش

ناخوش ­آوازى به بانگِ بلند قرآن همی ‌خواند .

صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چند است ؟

گفت : هیچ .

گفت : پس این زحمت خود چندین چرا همی ‌دهی ؟

گفت : از بهرِ خدا می‌ خوانم .

گفت : از بهرِ خدا مخوان .

گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی .......... ببـرى رونــقِ مسلمـــانـى

گلستانِ سعدی ، بابِ چهارم در فوایدِ خاموشی ، حکایتِ شمارۀ 14

یا در « حکایتِ آن مؤذّنِ زشت ­آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد . » آمده است :

یک مـؤذّن داشت بس آواز بَـد .......... در میـانِ کـافـرستـان بانگ زد

چند گفتندش : مگو بانگ نماز .......... که شود جنگ و عداوتهـا دراز

او ستیزه کرد و پس بی ‌احتراز .......... گفت در کافرستان بانگ نمـاز

مولوی ، مثنوی ، دفترِ پنجم

 

و نتیجه می ­گیرد که آوازِ بَدِ او ، کسی را که در شُرُفِ ایمان آوردن بود منصرف کرد !

اینکه سعدی چُنان گفته و مولوی چُنین ، بیانگرِ آن است که قرنهاست صداهای ناخوشآیند گوشها را خراشیده­ اند !

صاحبانِ عزا برای مهمانان چای و خُرما و گلاب و جزوی از قرآن می ­آورند . من البتّه به رسمِ ادب برای خوشآمدگویی جلوی دربِ حسینیّه بودم و روزِ دوم دعای جوشن کبیر را خواندم ، یعنی باز خدا را به هزار و یک نام خواندم و از او برای پدر طلبِ آمرزش و مغفرت و رحمت کردم .



روزِ دوم همۀ کسانی که ( مردان و زنان ) برای فاتحه­ خوانی آمده بودند ، به ناهار دعوت شدند و در همان حسینیّه موردِ پذیرایی قرار گرفتند . ( حدودِ 350 نفر ) بعد از ظهر هم به عنوانِ « سَرخاکی » به قبرستان رفتیم و بر مرقدِ پدر گِرد آمدیم ، زنها البتّه زودتر می ­روند و روی قبر پارچۀ سیاه پَهن می ­کنند ، با خود حلوا می ­برند و با خواندنِ بیتهایی شیون می­ کنند . شعرها و گریه ­ها تأثّر برانگیز است .   




اوّلین شبِ جمعه هم خانواده و بستگان بر سرِ قبر حاضر می ­شوند و فاتحه می ­خوانند ، از کسی هم می­ خواهند که روضه بخواند ، من البتّه خوش داشتم که همین دعای جوشن کبیر را بخوانم ، باید زِرِه بزرگ از رحمت و مغفرت برتَن پوشاند .

دفنِ پدر در نیمۀ شعبان بود و مراسمِ چهلم در شبِ احیای 23 رمضان ، معمولاً مراسمِ چهلم مختصرتر از مراسمِ دفن برگزار می ­شود . می­ گویند : خوب است یک افطاری هم در حدّ نانِ پنیر و سبزی داده شود بعد اضافه می ­شود اگر یک آشی هم پشتِ سرش داده شود که دیگر حرف ندارد . بعد گفته می­ شود : آش هزینه­ اش از برنج بیشتر است و آبرو هم حَرَکَت نمی ­کند !! من می­ گویم : مگر پدر من بی ­آبرو بوده ؟! اگر برنج بدهید و حاجی ­ها را خبر کنید ، آبروداری می­ شود ، بهتر نیست کسانی دعوت شوند که پدرم با آنها بیشتر احساسِ قرابت می ­کرد ؟




یادم می ­آید سال 1372 بود با پدر به قوچان رفته بودیم هنگام برگشت ، در محدودۀ ترمینال دو عدد نوشابه گرفتم ، مردِ فقیری آنجا بود ، پدر گفت : من دوست دارم نصفِ نوشابه ­ام را به همین مرد بدهم و به او داد .

باز روزِ 20 / 2 / 1393 در سبزوار می ­خواستیم چای و لقمه نانی بخوریم ، مردی آمد و با سازش ، ما را کوک کرد ، مبلغِ مختصری به او دادم ، مقداری تافتون دستِ پدر مانده بود گفت : من دوست دارم همین نان را به این پیرمرد بدهم . پدر اینها را بی ­ادّعا می ­دانست و با آنها احساسِ خویشاوندی می ­کرد .



با این حال اگر نیازمندان دعوت شوند ، پدر راضی ­تر نیست و این در نزدِ خدا ارزشمندتر نیست ؟! نهایت آن است که کسی پُشتِ قبرستان نیاید ، ما خودمان اعضای خانواده می ­رویم فاتحه ­ای می ­خوانیم ، آیا خدا واقف نیست ، نمی­ بیند ؟! مادر هم موافقت می ­کند . افراد را نام می ­بَرد ، هشت نفر بیشتر نیازمند نیست ، بقیّه هم خویشان و همسایگان .

شبِ احیای 21 بعد از خواندنِ دعای جوشنِ کبیر در « مسجدِ نبیّ اکرم » با عبّاس مهربانی به « قبرستان » می رویم ، می ­گویم : کسانی که یک وعده شام برایشان مهمّ است ، واقعاً یک وعده غذاست نام ببر تا بنویسم ، از یک طرف شروع می­ کند به نام بُردن ، زنانی که بیوه­ اند ، سرپرست ندارند ، فرزندِ معلول دارند و نهایت کسانی که از نظرِ اقتصادی مشکل ندارند امّا کسی ندارند که برایشان غذا درست کند و محتاجِ غذای گرم هستند ، حدودِ 80 نفر می­ شوند . ساعت دو و نیم شب شده است ، از قبرستان برای سَحَری می ­آییم .

مادر باورش نمی­ شود که 8 نفر 80 نفر شده باشد . ناراحت است که این طور که بعضی بستگان و خویشان را نمی­ شود دعوت کرد ، بعد گلایه می ­کنند که چرا ما را خبر نکرده ­اید ، من به آنها چه بگویم ؟ می ­خواهد به نحوی مرا منصرف کند ! و من نمی­ خواهم که مادر ناراحت باشد امّا باید بر سرِ عهد بود و نامِ هیچ یک از این « مهمانانِ ویژه » نباید حذف شود و پاسخهای خودم را آرام بیان می ­کنم . کار را به خدا واگذار می ­کنم ، که خدایا مجلسِ ما را از مجالسی که نیازمندان را دعوت نمی ­کنند و برخوردارها را دعوت می ­کنند قرار مَده . چرا باید همیشه افرادِ متنفّذ را دعوت کرد اگر غذا اضافه آمد برای نیازمندان بُرد ، یک بار هم نیازمندان دعوت شوند و « مهمانانِ ویژه » باشند . به مسجد می ­روم ، صحبت در بارۀ نحوۀ مدیریّت مسجد است ، یک نفر به رضا ضیغمی تلفن می ­زند و کلیدِ غسّالخانه را می­ خواهد ! حسن حمّامیان فوت کرده ، می­ خواهند جنازه­ اش را از فیروزآباد بیاورند در کِشُوِ یخچال بگذارند تا فردا که کَفن و دفن شود ! عبّاس مهربانی کلید را می­ دهد ، حسن حمّامیان همان است که قبلاً گفتم : وقتی به میرعَلَم رفتیم ، پدرم رفت تا او و همسرش را که دختر عمّه­ اش بود ببیند !  

این یعنی یک سِری از فامیلهایی که مادر می­ گفت باید دعوت شوند خودشان عزادار شده ­اند ، از مسجد که بیرون می ­آییم ، عبّاس مهربانی می ­گوید : آقای جمالی هم یک کیسه برنج و یک قوطی روغن آورده برای افطاری ! فردا هر دو لیست را به جواد می ­دهم که « همسایگان » و « مهمانانِ ویژه » را دعوت کند . حدوداً 150 نفر .

صبح به مادرم گفتم : ماهِ رمضان است و مردم روزه دارند اگر مجلسِ مردانه در مسجد باشد و مجلسِ زنانه در منزل ، زنها می­ آیند اینجا و طبقِ رسم باید ، بیت ­خوانی و گریه کنند ، بهتر نیست ، مجلسِ زنانه هم در مسجد باشد ، آنجا ما دعا می­ خوانیم ، همه رو به قبله می ­نشینند و زنها هم اذیّت نمی ­شوند . این مطلب تصویب شد و مجلسِ مردانه و زنانه در مسجد برگزار شد ، دو نفر قرآن خواندند و بعد هم دعای جوشنِ کبیر را خواندیم متأسّفانه یک برداشتِ غلط ، ما را بدان سو بُرده که این دعای زیبا و خواستنی فقط باید در شبهای قدر خوانده شود و ما خود را در طولِ سال از خواندنِ آن محروم می ­کنیم . پدرِ علی ­رضا هم که از مشهد آمده بود کمی در خواندنِ دعا یا دعا کردن کمک کرد و بعد هم به پُشتِ قبرستان رفتیم بعد از بیت­ خوانی و گریستنِ زنها بر سرِ قبر ، سورۀ حمد و توحید و قدر همخوانی شد و برای مؤمنان درخواستِ مغفرت کردیم و به منزل برگشتیم .  

دو ساعت به افطار هم در بلندگوی مسجد اعلام شد : « اهالی محترمِ روزه­ دار محلّۀ پشند توجّه کنید ، امشب برای صَرفِ افطار به مسجدِ نبیّ اکرم تشریف بیاورید ! » 

هر کسی که دوست داشت از کسانی که یک نفر به دربِ خانه­ شان برای دعوت کردن رفته بود و کسانی که به طورِ عام از بلندگو دعوت شدند آمدند و افطار کردند و مراسم احیایشان را هم برگزار کردند .

افطار چای و خُرما بود با نانِ پنیر و سبزی و البتّه آب ، من که از اوّل ماهِ رمضان هنگامِ افطار آب نخورده بودم ، بعد از خوردنِ سه لیوانِ چای ، سه استکان آب هم خوردم ! محمّدعلی از داورزن نانهای خوبی آورده بود . زنها هم زحمتِ پاک کردنِ سبزیها را کشیدند . شام هم بعد از افطار آورده شد ، برنج را آقای رمضان تربیت پُخت و قیمه را علی ­رضا درست کرد با اینکه آشپز دو تا بود ، غذا خوشمزّه شده بود ، هر دو زحمت کشیده بودند . علی ­رضا که خورشت را در خانه درست کرد ولی بندۀ خدا آقای تربیت برنج را در آشپزخانۀ گرمِ مسجد که هواکش ندارد با دهانِ روزه درست کرده بود که نزدیکِ اذان چهار لیوان چای برای خوش ریخته و با خُرما آورده بود جلوِ دربِ آشپزخانه روی شِنها نشسته بود و منتظرِ اذان .

همه شام خوردند و بعضی هم شام افرادِ مریض و ناتوانِ خود را به خانه بُردند .

امام سجّاد ( علیه السّلام ) در دعای سی­ ام صحیفه می ­گوید : خدایا همنشینی با تنگدستان را محبوبِ من گردان و مرا در همنشینی ایشان صبرِ نیکو ده .

اَللّهُمَّ حَبِّب اِلَیَّ صُحبَۀَ الفُقَراءِ وَ أعِنّی عَلَی صُحبَتِهِم بِحُسنِ الصَّبرِ .

 ماهها گذشت و دل برای سنگِ قبر رضا نمی ­داد ، واقعاً سنگِ قبر لازم است ؟! چه باید نوشت ؟ عکس هم می خواهد ؟

یکی از پیرمردانِ روستا سرِ قبرِ فرزندش می­ گوید : خدا رحمت کند پدرت را ، ما پیرها که سواد نداریم با همان عکس تشخیص می ­دهیم که این قبر کیست تا فاتحه بخوانیم .

برای بعضی افراد که در این مدّت غروبِ پنجشنبه به سرِ قبر می ­آیند سؤال شده که چرا سنگ قبر نصب نمی ­کنند ؟! و هر کدام از ظنّ خود چیزی می ­گویند . نوشته به تأییدِ اعضای خانواده می­ رسد و سنگ نصب می­ شود .




گزارشی از مراسم ترحیم 1

گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت اوّل )

یک گزارشِ عینی از مراسمِ سوگواری در فرومد و البتّه کمی متفاوت

در مقالۀ « مرگ محکم  بر دربِ حیاط می ­کوبد . » نوشتم :

روزِ دهمِ فروردین 1393 ما قصدِ آمدن داشتیم ، مادرم از فوتِ دخترِ خواهرش شوک شده بود و صحبت در بارۀ مرگ بود .

من گفتم : حالا که شما صحبتهایتان را کردید ، من هم صحبتهایم را بکنم .

مادرم گفت : تو هم بگو .

گفتم : اگر قرار باشد که شما ( پدر و مادر ) زودتر از من بمیرید ؛

اوّلا ؛ من خودم نماز بر جنازۀ شما را می­ خوانم .

ثانیاً ؛ هیچ خرجی هم نمی ­دهم ، سعی می ­کنم کارِ دیگری انجام بدهم ، مثلاً دو ردیف درخت در کنارِ بلوار یا خیابان می ­کارم ، تابلو هم می ­زنم که این درختها یادبودِ فلانی­هاست . اگر هم قبول ندارید که پس نمیرید ! خندیدند .

مادرم گفت : این را که من می­ دانم که تو اینها را قبول نداری که خرج بدهی ولی توی دلِ خودم هم بوده که بر جنازۀ من خودت نماز بخوانی ، باید هم بر جنازۀ ما خودت نماز بخوانی ، ولی اگر من مُردم ، دخترهایم یک روز در خانه بنشینند و دربِ حیاط را باز بگذارند که مردم برای فاتحه ­خوانی بیایند بعد هم درب را ببندند و دنبالِ کار و زندگی شان بروند .   

پدرم چیزی نگفت ، دأبش این بود که اگر مخالف بود عنوان می ­کرد . البتّه وقتهای دیگر که در موردِ مرگ صحبت می شد ، می ­گفت : معلوم نیست که ما کجا بمیریم ، چطور بمیریم ، جنازه ­مان پیدا شود یا نشود ؟! خرج هم که می دهند برای زنده و آبروی خودشان می ­دهند ، آن مُرده که دیگر مُرده ، چیزی حالی ­اش نمی ­شود .

طاهره می ­گوید : وقتی شما رفتید پدر با حالتِ خوشحالی و شَعَف گفت : « مهدی می ­گوید : خودم بر جنازه­ تان نماز می ­خوانم و برایتان درخت می ­کارم . » چند روز به مُردنش هم در دالان نشسته بودیم دوباره گفت : « مهدی گفت : من خودم بر جنازه ­تان نماز می ­خوانم ، دو ردیف هم درخت می­ کارم ، روی یک تابلو هم می­ نویسم : ( کربلا معصومه ) روی یک تابلو دیگر هم می­ نویسم : ( حسن صفرعلی ) »

22 خرداد ، پدر مسافر دیارِ آخِرت شده و باید به آن وعده وفا کرد ، عبّاس مهربانی می­ گوید : شیخ مدّاح نیست ، گویا برای عملِ چشمش رفته ، پسرش احمد هم گفت که پدرش نیست ، در فکرِ کسی برای نمازِ میّت باشیم ، مگر شیخ نوری را بگوییم ؟

گفتم : نماز را خودم می ­خوانم .

گفت : خودت می­ خوانی ؟ می ­توانی ؟!

گفتم : بله ، من به پدرم گفته­ ام که نماز را خودم می­ خوانم ولی به شیخِ نوری بگو بیاید ، هم تلقین را بخواند هم گُمان نشود چون شیخ نیست به ناچار نماز خوانده ­ام .

گفت : به شیخ نوری می ­گویم فردا ساعتِ 8 بیاید . برای خرج / غذا چه می­ کنید ؟

گفتم : من که موافقِ خرج دادن نیستم ، هزینه ­اش را جای دیگر صَرف می­ کنیم . از چهار میلیون تومان پولِ فرشِ مسجد ، هنوز دو میلیون تومانِ آن بعد از سه سال مانده است ، می ­خواهید همان به جای غذا دادن ؟

گفت : نه ، آن داستانش جداست ، تا مردم را متوجّه کنی که قضیّه چیست و افکارِ شما برای آنها روشن شود ، کار از کار گذشته ، این روی فقرِ خانواده حساب می­ شود و مادرت می­ خواهد در اینجا زندگی کند. مادرم اگر چه به زبانِ سر تکلیف نکرد امّا به زبانِ دل همان سخنِ فیلمِ « مادر » ساختۀ « علی حاتمی » را می ­گفت : « آبروداری کنید ! »




صبح 23 خرداد به قبرستان رفتیم ، عبّاس کشوری قبر می ­کَند .




بعد البتّه تعداد افراد بیشتر شدند .



علی­ رضا و محسن ، پدر را غسل دادند و پدر سفیدپوش شد ، مادر حولۀ احرامِ پدر را آورده بود تا پس از غسل با آن حوله خشک شود . من که از قبل در فکر داشتم در چُنین روزی همۀ کارها ( غُسل و کَفن و دَفن ) را خودم انجام دهم ، غیر از گریستن کاری از دستم ساخته نبود ، آن قدر بی ­رَمَق شده بودم که شکّ داشتم بتوانم نمازِ میّت را بخوانم .

جنازه را به خانه آوردند و داخلِ حیاط گذاشتند ، کسانی که به غسّالخانه نیامده بودند صورتِ پدر را بوسیدند و گریستند و من ترجمۀ دعای صحیفۀ سجّادیّه را که در طلبِ مغفرت برای والدین بود ، رو به قبله پُشتِ تابوتِ پدر خواندم . هنگام دعا سکوتِ مطلق بود .

« خدایا ، چُنان کن که من از پدر و مادرم چُنان بیم نمایم که از پادشاهِ خودکامه ...

خدایا ، آن دو را ، به پاسِ آنکه پرورشم داده‌اند ، نیک پاداشی ده ...

خدایا ، هر آزاری که از من به آن دو رسیده ، و هر ناپسندی که از من در حقِّ ایشان سر زده ، و هر حقّی از آن دو را که من تباه کرده‌ام ، همه را سببِ آمرزشِ گناهان‌شان و بلندی مرتبه‌ شان و افزونی حَسَناتشان قرار ده ؛ ای آن که بدی‌ها را به چندین برابر نیکی‌ها دگرگون می ‌سازی .

خدایا ، اگر پدر و مادرم با من به تندی سخن گفتند و رفتار نابجایی کردند ، یا حقّی از من تباه نمودند و یا در وظیفۀ‌ خویش در قبالِ من کوتاهی ورزیدند ، من همۀ خطاهای ایشان را بخشیدم و با این کار بزرگ‌شان داشتم . از تو می ‌خواهم که آن دو را ، به سببِ آنچه در حقّ من کرده ‌اند ، گرفتار نسازی ، که من در خیرخواهی ایشان تردید ندارم و نمی ‌پذیرم که در خوبی کردن به من درنگ کرده باشند ، و دلگیر نیستم که آن دو کارهای مرا عهده ‌دار بوده‌اند ، ای پروردگارِ من ؛ ... »




جنازه را برای دفن به سَمتِ قبرستان بُردند .

در بینِ راه عبّاس مهربانی آهسته بیان می ­کند : « آقای نوری می ­گوید : نمازِ میّت ، نمازِ جماعت نیست که آقای یاقوتیان بخواهد خودش بخواند ؟! باید خودت جوابش را بدهی . »

با آقای نوری صحبت کردم ، گفتم : بله ، طبقِ حدیثی که می ­گوید : « لا صَلوةَ الّا بفاتِحَةِ الکِتاب » نمازی که در آن سورۀ حمد / فاتحة الکتاب خوانده نشود ، نماز نیست ! اصلاً نمازِ میّت ، نماز نیست ، دعاست .

از جنبۀ اجتماعی البتّه برای آقای نوری گِران تمام می­ شد ، حقّ هم داشت ، روحانی را از کوچۀ بالا دعوت کنی ، حالا جلوی جمعیّت بگویی کنار بایست ! اگر می­ خواستی کنار بایستد ، دعوتش نمی­ کردی ! برای آبروی خودت که گُمان نکنند به ناچار خودت نماز می­ خوانی با آبروی دیگری بازی می ­کنی ؟! باید چاره ­ای می ­اندیشیدم .

تابوت را روی زمین گذاشتند و جمعیّت منتظر ، آقای نوری هم در جلوی جمعیّت پُشتِ تابوت ایستاده است . من هم برای اینکه بتوانم صحبت کنم ، رفته ­ام کنارِ حوض تا مقداری آب بخورم ، راهِ گلویم باز شود ، فوری خودم را رساندم و گفتم : مردم من می ­خواهم خودم بر جنازۀ پدرم نماز بخوانم .

چند نفر گفتند : خُب خودت بخوان .

ادامه دادم ، من به پدرم گفته ­ام که نماز بر جنازه­ اش را خودم می­ خوانم در واقع این نماز خواندن وفای به عهد است ، خدای نخواسته جسارتی به آقای نوری نشود . همانجا جلوی جمعیّت به سمتِ آقای نوری رفتم و پیشانی اش را بوسیدم و به نماز ایستادم . الصّلوة ، الصّلوة 

اَللهُ اَکبَر

أشْهَدُ أنْ لا إِلهَ إلّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسوُلُهُ .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ زِدْ وَ بَارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُسْلِمینَ وَ الْمُسْلِماتِ ، اَلأحْیَاءِ مِنْهُمْ وَ الأمْوَاتِ .

اَللهُ اَکبَر

 اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِهذا الْمَیِّتِ ، عَبْـدُکَ وَ ابْنُ عَبْـدِکَ وَ ابْنُ أمَتِکَ ، حسن بنُ صفرعلی . اَلّلهُمَّ اغْفِرْهُ وَ ارْحَمْهُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .

اَللهُ اَکبَر

آقای نوری هم کنارِ من بود ، اینها را خواند و بعد از تمام شدن از مردم خواست فاتحه بخوانند . جنازه را کنارِ قبر بُردند ، داخلِ قبر شدم که تمییز کنم ، عبّاس و علی­ رضا هم آمدند ، جا تنگ شد من بالا آمدم ، با حسرت نگاه کردم و گریستم و با خود زمزمه کردم : خدایا ! بر زبانِ پدرم جاری کُن تا در پاسخِ ملائکة مقرّبین بگوید ؛ خدا پروردگارِ من است ، قرآن کتابِ من ، محمّد پیامبرِ من و ائمّۀ هُدی پیشوایانِ منند . آخِرین سنگِ لَحَد ، آخِرین نگاه به پدر بود و حدیثِ نفس که : خدا حافظ پدرجان !

جنازه دفن شد و مردم تا دربِ حیاط آمدند ، معمولاً از دربِ حیاط برای فاتحه ­خوانی به مسجد یا حسینیّه می ­روند . آقای نوری به نمایندگی از مردم به صاحبانِ عزا تسلیت گفت و به نمایندگی از صاحبانِ عزا از مردم سپاسگزاری کرد و ادامه داد چون هم اکنون در حسینیّه مراسمِ نیمۀ شعبان برگزار است ، صاحبانِ عزا می­ گویند فاتحه­ خوانی از ساعتِ 2 بعد از ظهر شروع می­ شود .

من افزودم : مرگ حقّ است ، همۀ ما می­ میریم ، من از مُردنِ پدرم ناراحت نیستم ، پدرم دعای مستجابِ من بود ، خیلی وقتها که مشکلی داشتم ، خدمتی به پدرم می ­کردم ، مشکلم حلّ می ­شد ، پدرم ، پدرِ خوبی بود ، ناراحتی من از این است که از این نعمت محروم شدم . از اینکه که قدم رنجه کردید ممنونم . بعضی به من تسلیت گفتند . عدّه ­ای برای مراسمِ نیمۀ شعبان به حسینیّه رفتند .

مجلسِ زنانه در منزل دایر بود ، زنها برای سوگواری به منزل می ­آیند ، هر کسی با خودش تُحفه ­ای ( قند ، آب نبات ، تاید ، پولِ نقد ، ماست ، شیر ، کره ، ... ) به عنوانِ « عزّت » می ­آورد و البتّه یادداشت می ­شود چون نوعی بِده بستان است . تا مطمئنّ نشوند که چای از مالِ یتیم نیست ، دست به سمتِ استکانِ چای هم دراز نمی­ کنند ، باید صاحبِ عزا خیالشان را از این بابت جمع کند . که این کار دیروز انجام گرفته ، زنانِ صاحب عزا بیتهایی در سوگ می­ خوانند و می ­گِریند ، یکی از زنانی که واردِ صاحبانِ عزا شده ، شروع به خواندنِ ابیاتی می ­کند در اصطلاح بیت را از دستِ صاحبانِ عزا می ­گیرد و در رثای عزیز از دست رفته سوگواری می ­کند ، پاسخش را یکی از صاحبانِ عزا می­ دهد و چند بیتی را در رثای عزیزِ از دست رفتۀ او می ­سُراید . بیت­ خوانی همین طور ادامه می ­یابد و زنها شیون می ­کنند .

مثلاً مادر می ­گوید :

گُلِ سُرخام چرا از مِ رمیدی ؟! .......... مِگر حرفِ بدی از مِ شنیدی ؟!

مِ کِه حـرفِ بَـدی با تِ نگفتام .......... چـرا مِهـر و محبّت را بُریـدی ؟!

دختر عمو ادامه می­ دهد :

سرام درد می ­کنه از هَـولِ ناگاه .......... عزیزام بار کرده دِر سحـرگاه

اگر دانام که رفته وَر کــدوم راه ؟ .......... به دو زانـو مِــرام تا نیمـۀ راه

و ...

بعضی زنها هم قرآن می­ خوانند یا روضه و مصیبتی برای زنهای دیگر می­ خوانند .

... ادامه در قسمت بعد ( ان شاء الله )

خر

 

 

 

 

 

 

 


 

کلوچه


 

 

 

 

 

رأیتُ student تـــوی کـــــــــــوچــه .......... که می رفت و می خورد نونِ کلوچه !