نه ، نمی شود !
ـ آخه می دونی ، شما که در جریان نیستی ، اصلاً در فرومد نمی شه کار کرد ! مردم فرومد یک جوری اند ، نمی گذارند ، اصلاً ولش کن ! شما در جریان نیستی ، آدم را بیزار می کنند ! طرف آمده می گه : ... خُب من باید وقتم را بگذرانم برای چی ؟!
می گویم : بله ، وقتی یک مشکلی هست که باید برطرف شود ، مشکلاتِ جانبی آن هم باید برطرف شود .
ـ نه ، آخه نمی شود ، ببین ، برای فلان کاری فلانی آمده می گه اینطوری ، خُب ، من اونو چطوری قانع کنم . اصلاً این کار مربوط به من نیست ولی از من می خواهد !
می گویم : مهمّ این است که با همین مشکلات کاری صورت گیرد . کدام کار است که همه موافق باشند و مخالفی نباشد . باید از راهش وارد شد تا کار به سرانجام برسد .
ـ شما نمی دانی که چه مشکلاتی هست ، اصلاً نمی شود ، من دیگر ناامید شده ام . اعصابم خُرد شده یعنی اعصاب برای آدم نمی گذارند .
می گویم : من هم از همین روستایم ، دوست دارم کارهای عُمرانی انجام دهم ، با مشکلات آشنایی دارم ، در اینجا معلّم بوده ام . عضو شورا بوده ام . برخوردِ مردم و مشکلاتِ موجود را می دانم با همۀ این احوال باید تلاش کرد و راهِ « برون رفت » را پیدا کرد .
ـ نه، شما نمی دانی آن وقتی که تو عضو شورا بودی تا حالا فرق می کند ! حالا مردم انتظاراتشان بالا رفته ، هر کی هم هر چی دلش می خواهد در فضای مجازی می نویسد و طلبکار است ! اصلا ولش کُن بی خود خودمان را اذیّت نکنیم .
می گویم : خُب صحبت نکنیم ، خودت شروع کردی !
من به یادم می آید که در یک برنامه از شبکۀ چهار سیما ، یک روانشناس می گفت : بعضی این بیماری را دارند که طرحِ مشکل می کنند . یعنی خودشان را کوچک و تحقیر می کنند که نمی توانیم و نمی شود کاری کرد و مشکلشان بر طرف نمی شود .
آن وقت شما هر راه حلّی که بدهید می گویند : نه ! این راهِ حلّ نیست و به درد نمی خورد . عاقبت هم هیچی را نمی پذیرند تا در آخِر سر گفته باشند : درست است که من مشکل دارم امّا تو کوچک تر از آنی که مشکل مرا حلِّ کنی ! یعنی خودش را کوچک و حقیر می کند تا تو را کوچک تر و حقیرتر نماید ! بعد « تشفّی خاطر » می یابد !
« تشفّی خاطر » ؟ یعنی واقعاً خاطرش « شفا » می یابد ؟ پس چرا با هر کس می نشیند و در هر جا ، همیشه سخن از یأس و ناامیدی می زند ؟ چون این برایش « قانون » شده است !
به داخلِ آبدارخانه می روم یک لیوان آب بنوشم ، می بینم اوضاعِ آبدارخانه به هم ریخته و نامرتّب است ، غُبار گرفته و آبی داخلِ یخچال نیست ، حتّی استکان یا لیوانِ شُسته ای هم نیست . لیوانی را می شویم و از شیرِ آب کمی آب بر می دارم . بیرون می آیم و به محوطۀ حیاط نگاهی می اندازم ، می بینم ، محوطه پُر از خار است ، به پنجرۀ ساختمان نگاه می کنم چهارچوبِ پایینِ پنجره از بیرون ، پُر از فضلۀ پرندگان است ، دورِ ساختمان چَرخی می زنم هر چه بخواهی هست ؛ بُشکه ، لاستیک ، رینگ ، قیر ، سنگ ، خار ، دبّه ، ... دو باره به داخلِ ساختمان بر می گردم پنجرۀ پانسیون را باز می کنم می بینم ، شلنگ ، پیت نفت ، جارو و ...
با خودم می گویم : نه ، نمی شود !
ذاتِ نایافته از هستی « بخش » ........ کِی تواند که شود « هستی بخش » ؟!
در بینِ راه با خودم می گویم : اگر نمی شود ، چرا این کار را رها نمی کنی ؟ تو که همیشه آیۀ یأس می خوانی ؟ تو که هیچ طرح و برنامۀ درست حسابی برای کار نداری ؟ تو که ترجیع بندِ کلماتت « نه ، نمی شود » است ؟ تو که عاجز از اجرایی کردنِ طرحهای پیشنهادی هستی ؟ تو که از کلماتت ناامیدی می بارد . چه امیدی می توان به تو بَست ؟!
چرا جمعی پیگیر پس گرفتنِ کارخانۀ برق شدند و موفق شدند ؟!
چرا جمعی پیگیر پس گرفتن خانۀ دولتی دهیاری شدند و موفق شدند ؟!
چرا جمعی پیگیر خریدِ یک دستگاه آزمایشگاهی برای درمانگاه شدند و موفق شدند ؟!
چرا جمعی پیگیر معرّفی فرومد به صورتِ علمی در فضای مجازی شدند و موفق شدند ؟!
چرا ...
چطور آقای همتّی یک سال تحصیلی هر هفته از تهران به فرومد می آمد و روزهای جمعه مجّانی درس می داد تا دبیرستان تأسیس شود ، شد ، نگفت ؛ نمی شود ؟!
چطور آقای همّتی برق فرومد را سراسری کرد آن هم از استانِ دیگر ، شد ، نگفت ؛ نمی شود ؟!
چطور مردم برای برق سراسری با آقای همّتی همراهی کردند و هر خانواده هزینه ای را که حواله شده بود پرداختند تا برق سراسری شود و نگفتند ؛ نمی شود ؟!
چطور آقای همّتی یک روز از کُنگرۀ ابن یمین را به فرومد آورد ، شد ، نگفت ؛ نمی شود ؟!
چطور آقا احمد حسنی ، زمین کشاورزیش را برای منبعِ آب شُرب داد ، نگفت ؛ نمی شود ؟!
چطور مردم این همه حسینیّه و مسجد ساختند نگفتند ؛ نمی شود ؟!
چطور ... ؟!
انگشتِ اتّهام را به سوی خودمان برگردانیم ببینیم مشکلِ کار کجاست ؟ آنها که خواستند ، برخاستند و توکّل بر خدا کردند و ...
انتقادِ درست از مواهبِ بزرگِ اجتماعی است ولی بعضی بر نمی تابند ، به جای برطرف کردنِ اشکال ، ناراحت می شوند و دوباره با خود واگویه می کنند که : نه ، نمی شود ! نگفتم ؛ نمی شود ، بیا ببین باز چی نوشته ؟!