اوایلِ تحصیلِ ما در قُم ، در حدودِ سال 1320 ، من سفری به اصفهان رفتم چون یکی از دوستانمان ، هم مباحثۀ ما ( آیت الله منتظری ) ، اهل نجف آباد بود با همدیگر به نجف آباد رفتیم . در آنجا من با یک آقای پیرمردی آشنا شدم ـ خدایش بیامرزدـ به نام حاج شیخ احمد نجف آبادی ما در قم می دیدیم هیچ جا به اندازۀ نجف آباد اصفهان طلبه ندارد . در همان زمان ـ با اینکه آن وقت طلبۀ قم مثلِ حالا زیاد نبود ـ پنجاه شصت طلبه فقط از نجف آباد بود . هیچ نقطۀ دیگر که به اندازۀ آنجا باشد ، بلکه شهرهای بزرگ هم ، این قدر طلبه نداشت . چطور شده که اینها اینقدر طلبه دارند ؟
مرحوم آیت الله نعمت الله صالحی نجف آبادی
به مردی در خودِ نجف آباد که پسرِ خودِ او هم طلبه بود ـ و طلبۀ خوبی هم بود ـ برخورد کردم . الآن هم آن مرد ، زنده و پیرمرد است . او جریانِ زندگی خودش را گفت و ما فهمیدیم که این آقا شیخ احمد چه رمزی در این نجف آباد به کار بُرده که این گونه شده است .
آن مرد می گفت : من تا حدودِ بیست و پنج سالگی یک آدمی بودم که نسبت به مسائل مذهبی خیلی لاقید و بی اعتنا بودم ، و بالخصوص جریانی را هم نقل می کرد که پدرِ من مُرده بود ، وصیّش یک آقای پیشنمازی بود و او بعد با ما که صغیر بودیم چگونه رفتار کرد و من دیگر از دین و مذهب و همه چیز تنفّر داشتم . روزی ما در باغمان مشغولِ زراعت بودیم ( زارع بود و هنوز هم زراعتکاری داشت ) دیدیم یک آقایی برای اوّلین بار پیدا شد و آمد در باغ .
با خود گفتم : بَلا رسید ، حالا این آمده از جانِ ما چه می خواهد ؟ لابُد آمده که از ما چیزی به یک عُنوانی بگیرد . برعکس تا آمد اوّل کاری که کرد این بود که پرسید : این باغِ شما چگونه است و چقدر محصول دارد ؟ ( خودش هم اوّل زارع و بچّه زارع بوده ) . در ضمنِ این صحبتها ، او را معاینه و مطالعه می کند و وضعِ خاصّ او را در نظر می گیرد .
باید آن را در نظر گرفت و افراد را یک یک معالجه کرد ( نه اینکه دستورِ کُلّی داد ) . مثلِ اینکه اطبّا از معالجه دست بردارند ، فقط بروند پشتِ رادیو دستورهای کُلّی بدهند . دستورهای کُلّی بیمار را معالجه نمی کند ، معاینۀ خصوصی می خواهد . بعد معلوم شد برنامۀ او برای دیگرن هم در این شهر همین بوده است .
نجف آباد در واقع یک شهر است ، منتها چون در جوارِ اصفهان است جِلوه ای ندارد . الآن شاید هفتاد هزار نفر جمعیّت داشته باشد ، آن وقت هم حدودِ چهل هزار نفر جمعیّت داشت . آن مرد ادامه داد : کم کم ما را وادار کرد که درس بخوانیم .
می گفت : در همین حال چه عیبی دارد شما بیایید درس بخوانید . می رفت افرادی را آزمایش می کرد و در این بین عنصرهای مستعدّ را پیدا می کرد . بعد آمد برای اینها جلسه تشکیل داد و در آن جلسه به اینها سواد می آموخت . اگر سوادِ فارسی نداشتند سوادِ فارسی و اگر سوادِ فارسی داشتند عربی می آموخت . کم کم اینها را بالا می آورد در حدّی که از کتابهای عربی از قبیلِ عُروة الوثقی و از کتابهای فارسی اخلاقی کاملاً استفاده می کردند و هیچ نمی گذاشت که اینها دست از کارشان بردارند .
با ما می رفت هیزم کشی ، عصر که از هیزم کشی بر می گشت می آمد در جلسه . همین که اینها را خوب آماده کرد و واقعاً ساخت و به اینها یک معلوماتِ حسابی داد که مسائل را خوب یاد گرفتند در حدّ یک مسئله دانی که مثلاً عُروة الوثقی را بفهمد ، اخلاق را خوب یاد گرفتند در حدّی که یک جامع السّعادات را بتوانند بفهمند و بخوانند و معنی کنند ، کمی از تاریخِ اسلام و تفسیر و امثالِ اینها را خوانده باشند ، همین که اینها را ساخت ، گفت : هر کدام از شما باید جلسه تشکیل بدهید . اینها را در این شهر پخش کرد و باز هر کدامشان یک عدّۀ دیگر را مثلِ او پیدا کردند .
مرحوم علّامه محمّدتقی جعفری
نمی دانم هنوز هم ادامه دارد یا نه . نجف آباد به این صورت درآمد که در هر گوشه ای از این شهر یا نیمه شهر جلسه ای بود و فردی مردم را اداره می کرد ، کسی که از خودِ مردم بود و همان برنامۀ او را اجرا می کرد و این مرد ـ خدا او را بیامرزد ـ واقعاً توانست یک تحوّلی در یک شهر به وجود بیاورد . این خودش یک تجربه است و او به قدری آدمِ ساده زیستی بود و به قدری در تشریفاتِ زندگی لاقید بود که حیرت آور بود و برای مثلِ ما قابلِ تحمّل نیست . مثلاً دیده شده بود که اگر چیزی پیدا نمی کرد که الاغش را ببندد عمامه اش را باز می کرد و به گردنِ او می بَست و سرِ آن را به درخت می بست یا گاهی عمامه اش را باز می کرد به سرِ الاغ می بَست و مثلِ یک افسار درست می کرد . این قدر در زندگی بی تشریفات و لاقید و بی اعتنا بود و کوشش می کرد خودش را با مردم یکی کند ، یکی کرد و توانست مردمی را حَرَکَت بدهد .
این قضیّه از همان سالها ـ که الآن نزدیکِ سی و شش سال می گذرد ـ برای من یک تجربۀ خیلی عینی بود که اگر کسی واقعاً بخواهد ، ولی به شرط اینکه از خودش بگذرد ، هر کسی در هر نقطه ای اگر بخواهد ، می تواند مردم خود را به حَرَکَت در آورد .
[ آشنایی با قرآن / 9 ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1380 ، ص 163 ـ 165 ]