خاطره ای از مادر بزرگ
( 24 تیر ماه 1394 بیست و دومین سالگرد درگذشتِ مادر بزرگ )
سال 1367 یا 1368 که من در مشهد دانشجو بودم ، یک بار مادر بزرگم گفت : چند تا اسکناس صد تومانی دارم که گوشه اش نیست ، پاره شده است ، وقتی لحاف دوخته ام و پولش را داده اند اینها را به من داده اند ، بعد با لبخندی بر لب گفت : حالا نمی دانم حواسشان بوده یا نبوده است ! اگر آنها این کار را کرده اند ، من که نباید این کار را بکنم . این اسکنـاسهـا را ببر مشهد به بانک بده ، مقداری کم می کنند ، بقیّه اش را بگیر بیاور . من آن سه یا چهار قطعه اسکناسِ صد تومانی / هزار ریالی را با خودم به مشهد بُردم و به بانک ملّی مرکزی در خیابانِ امامِ خمینی نزدیکِ باغ ملّی رفتم . از هر اسکناس یک چهارم آن را کَسر کردند و باقیمانده اش را برای مادر بزرگم برگرداندم .
این تنها مرتبه ای بوده که من تا کنون برای تعویضِ اسکناسِ پاره به بانک رفته ام . مواردی برای خودم پیش آمده که اسکناسِ پاره داشته ام امّا حوصلۀ این کار را نداشته ام . گاهی از خیر همۀ آن گذشته ام و آن را در صندوقِ صدقات انداخته ام و با خودم گفته ام : خودشان بروند عوض کنند . یا به مغازه دار گفته ام : این اسکناس پاره است ، او یا گفته اشکال ندارد یا نگرفته ، مواردی هم که در جیبم بوده و بعد دیده ام نیست . یعنی در لا به لای اسکناسها رفته است که خودم هم متوجّه نبوده ام .
یک روز سرِ قبرِ مادر بزرگ ، این خاطره یادم آمد که این پیر زن حاضر نبود اسکناسِ پاره ای را که دیگران در قبالِ پولِ زحمتکشی و لحافدوزی اش به او داده اند به دیگری بدهد . حاضر بود چهارصد تومانش ، سیصد تومان شود امّا آن را به دستِ مردم ندهد !
در خاطره ای که قبلاً نوشته بودم ، گفتم : مادر بزرگ با آنکه شرایطش را داشت تا تحتِ پوششِ کمیتۀ امداد قرار بگیرد امّا این کار را نکرد ! ( اینجا را بخوانید . )